ل1- از اینهایی که میگن، «حدس بزن من چند سالمه» خیلی حرصم میگیره. بنظرم این یکی از احمقانه ترین کارهای دنیاست و بیشتر وقتها هم به ناراحتی ختم میشه، مخصوصا اگه طرفتون من باشم!ل
یه بار خونه یکی از دوستام بودم و داشتم با یه پسری حرف میزدم که بنظرم میومد دبیرستانی باشه. بعد یکدفه یه چیزی راجع به سربازیش گفت و من خیلی جا خوردم و گفتم که من فکر میکردم شونزده هیوده سالش بیشتر نیست. معلوم شد که بیست یا بیست و یک سالشه.ل
یه خانم دیگه ای هم اونجا بود که اونشب برای اولین بار میدیدمش. این خانم این حرفهای ما رو شنیده بود و بنظرش اومده بود که این خنده دار ترین چیزیه که تا حالا در زندگیش شنیده و همینطور مدتها هی این داستان رو تکرار میکرد و میخندید و خلاصه ول کن جریان نبود. هی میگفت، «تو اصلا مثکه هیچ نمیتونی بفهمی کی چند سالشه. میگه فکر کردم کردم شوندزده سالشه! ها ها ها وای چه خنده دار.»ل
فکر کنم کله اش کمی گرم بود ولی من دیگه داشت یه ذره حرسم میگرفت چون کله خودم اصلا گرم نبود!ل
خلاصه آخر سر بالاخره سوال معروف رو مطرح کرد، «حالا حدس میزنی من چند سالمه؟» من هم نه گذاشتم نه ورداشتم، فورا گفتم چهل و دو.ل
کاشف به عمل اومد که واقعا هم چهل و دو سالش بود و از قیافه اش هم معلوم بود که هیچ از این جریان خوشحال نیست!ل
خوب من چیکار کننم تقصیر خودش بود. میخواست سوال نکنه. ولی بیچاره یک چیزی رو راست میگفت؛ من واقعا درست نمیتونم بفهمم کی چند سالشه. مثلا در این مورد فکر کرده بودم که این خانم در اصل چهل و هشت سالشه و پیش خودم گفتم بگم چهل و دو که ناراحت نشه!ل
ل2- نمیدونم چرا خیلی ها فکر میکنن سایز من از اونی که واقعا هست خیلی کوچیکتره. سایز من ده تا دوازده اس. خیلی به ندرت شاید هشت باشه در بعضی مغازه ها ولی خلاصه سایزم معمولیه. اما نمیدونم چرا بعضی ها همش چیزهای کوچیکتر و کوچیکتر به من میدن. انگار منتظرن ببینن بالاخره من کی یکی از این لباسها رو جر میدم!ل
بارها حتی لباسهای بچه گونه هم بهم دادن. من سی سالمه. با سینه و همه چی! حالا نمی گم خیلی بزرگن ولی بهر حال اونجا هستن و منکرشون هم نمیشه شد.ل
خلاصه بنده میام و یکی یک لباس بچه ده ساله میده بهم. بنده هم ایرونی بازی و تارف و اینا میکنم که به به و مرسی و از این چیزها. ولی نخیر، جریان به اینجا تموم نمیشه. میخوان برم بپوشم ببینن به تن چه جوریه! بعد از مدتی اصرار بالاخره بنده تسلیم میشم و میرم بلوز رو بپوشم و با خودم فکر میکنم که خوب حالا شاید بد هم نشه ببینن این چقدر کوچیکه چون اونوقت ممکنه دیگه از این چیزها به من ندن.ل
آخرش بنده بلوز رو میپوشم و در حال انفجار، همینطور که مواظبم یک وقت نفس خیلی عمیق نکشم که لباس جر نخوره و آبرو ریزی بشه، میام بیرون. از پایین تمام شیکمم افتاده بیرون و از بالا هم یقه اش داره خفه ام میکنه.ل
از اون طرف کسی که لباس رو کادو داده یک نگاهی به بنده در اون وضع میندازه و میگه، «اوا چه خوب، اندازته.»ل
وقتی توی یه رستوران کار میکردم، روز اول رئیسم یک نگاهی بهم انداخت و بعد یک یونیفورم داد دستم. من هم رفتم اونور و پوشیدمش. بعد یک نگاهی به خودم انداختم و فکر کردم، «عجب! این واقعا قراره انقدر ممه های آدم رو له کنه؟» تی شرت رو در آوردم ببینم سازش چیه. دیدم نه کوچیک بود نه خیلی کوچیک، نه از اون هم کوچیکتر! نخیر، این یکی دیگه واقعا گندش رو در آورده بود. روش نوشته بود «برای پنج تا شش سال» پنج تا شش سال! شوخی نمی کنم. مرتیکه اصلا حتی از لباسهای کارمندها هم به من نداده بود، رفته بود یکی از تی شرتهای بچه گونه ای رو که تو رستوران میفروختیم به من داده بود.ل
عین یک عقب مونده ذهنی شده بودم که سعی کرده به خودش لباس بپوشونه. البته از یک نظر هم شاید بد نبود، من خیلی پیشخدمت بدی بودم ولی باز هم انعام میگرفتم. احتمالش هست که مردم وقتی ریختم رو میدیدن دلشون برام میسوخت!ل
ل3- من زیاد تو کار تکست نیستم. وقتی میخوام یه تکست بزنم یک عالمه وقت طول میدم و همیشه هم یادم میره که مثلا بجای
See you later
بنویسم
C U l8er
بعضی وقتا بعدا میرم عوضشون میکنم که که طرف نفهمه من چقدر شوتم! ولی اون که دیگه خیلی مسخره اس چون مثلا با این کار قراره که آدم در وقت صرفه جویی کنه.ل
ل4- به اینهایی که میتونن توی هوای سرد با یه تی شرت بیان بیرون واصلا هم نلرزن خیلی حسودیم میشه. اینجا از این جور آدمها زیادن. مثلا پستچی ما هنوز هم با یک پیرن آ ستین کوتاه میاد نامه هارو میاره.ل
ل5- این وبلاگ، (البته یعنی وبلاگ اینگلیسیم که اول راه انداختم) اسمش نزدیک بود بشه، «کامیونیکیشن، نه!» ولی بعدا فکر کردن که بهتره یک اسمی روش بذارم که زیاد توضیح لازم نداره.ل
داستان این «کامیونیکیشن، نه!» اینه که چند سال پیش یک بار من و دختر خاله ام در یک مهمونی در فرانسه با یک پسری آشنا شدیم. بیچاره خیلی خوب و مهربون بنظر میومد و همش هم سعی داشت با ما حرف بزنه ولی مشکل اینجا بود که نه اون انگلیسی درست و حسابی بلد بود و نه ما فرانسه. خلاصه هی شروع میکرد اولش به سختی به انگلیسی یک چیزهایی به ما بگه (راستی تا یادم نرفته بگم که تا دسته هم کُک زده بود) بعد یکدفه هیجانش میزد بالا و شروع میکرد تند و تند به فرانسه بقیه جریان رو تعریف کردن. بعد که تموم میکرد ما دو تا شونه ها رو بالا مینداختیم و میگفتیم، «ببخشید ما فرانسه نمی دونیم.»ل
اون بنده خدا هم با نا امیدی و عصبانیت، برای اینکه نمیتونست حرفش رو بزنه، محکم میزد توی سر خودش و پاشو میکوبید زمین و با ناراحتی داد میزد، «کامیونیکیشن، نه!»ل
بعد چند دقیقه ساکت میشد اما بعد از مدتی دوباره شروع میکرد به حرف زدن و تمام این حرکات رو دوباره تکرار میکرد. متاسفانه ما هیچوقت نتونستیم بفهمیم که بالاخره این چی بود که این بابا انقدر اصرار داشت که به ما بگه ولی فکر نمیکنم که هیچوقت اون فریادهای «کامیونیکیشن، نه!»ش رو فراموش کنم.ل
حالا من هم اینها رو دعوت میکنم که اگه میخوان بیان بازی:ل