Monday, July 03, 2006

مامانم میگه چرا نمیای داستانهای قدیمیه خودمون رو براشون نقاشی بکشی. "مثلا خاله سوسکه" میگه " من رفتم یک عالمه کتابفروشی سر زدم، هیچکدوم قصّه خاله سوسکه رو نداشتن. باورت میشه؟"ل
خودم وقتی بچه بودم قصه خاله سوسکه رو خیلی دوست داشتم. فکر کردم راست میگه چه حیف چون به این ترتیب پس بیشتر بچه های الان خاله سوسکه رو نمیشناسن.ل
دیروز که پیاده میرفتم شهر یه دفه یاد این جریان افتادم و با خودم فکر کردم خب الان این چهل دقیقه پیاده روی فرصت خوبیه برای فکر کردن به این داستان و اینکه شخصیتهاش مثلا چه قیافه ای باشن و از این حرفا. آخه من از اونجایی که پیاده همه جا میرم، بیشتر داستان بافیها و شخصیت پردازی هام رو معمولا در حین راه رفتن میکنم. حالا به اینا کاری نداریم، بریم سر داستان خاله سوسکه.ل

از اونجایی که فکر میکنم همه خودتون با خاله سوسکه خوب آشنایی دارین دیگه زیاد در موردش توضیح نمیدم فقط همین رو میگم که خاله سوسکه یک سوسک بسیار خوشگلی بوده که همه احالی شهرشون (از سگه که قصابی میکرد تا شتره که نمدمالی میکرد و خره که خراطی میکرد) یک دل نه صد دل عاشقش بودن.ل
حالا داستان از اونجایی شروع میشه که یک روز خاله سوسکه خوشگل پامیشه، صورتش رو سرخاب سفیداب میماله، شلیته اش رو (که مینیژوپ بوده) میپوشه، چادرش رو هم سرش میکنه و راه می افته بطرف همدون که بره زن یک آدمی به اسم رمضون بشه.ل
تا اینجا درست؟ل
جالب ایجاست که تا اینجای داستان خاله سوسکه شدیدا از زمانش پیشرفته تر بوده. یعنی توی اون دوره و زمونه که تا حرف ازدواج میومده دخترا هفت دفه رنگ به رنگ میشدن، این خانوم یکدفه بدون اینکه کسی حتی خواستگاریشون اومده باشه یا چیزی، برای خودشون تسمیم میگیرن که پاشن تک و تنها برن به شهر همدون و اونجا زن یک رمضون نامی بشن.ل
متاسفانه از این آقای رمضون (یا به روایتی هم مش رمضون) اطلاعات زیادی در دسترس نداریم. فقط همین رو میدونیم که این آقا از ساکنین شهر همدان بودن و از جمله اموالشون هم یک فروند قلیون نقره اعلا بوده. خیلی هم مثکه قلیونش با کلاس بوده چون خاله سوسکه هنوز زن یارو نشده حسابی پُزش رو به تمام اهالی محل میده. حالا اینکه این آقا واقعا اصل جریانش چی بوده که خاله سوسکه حاضر بوده بخاطرش پاشه بکوبه تا همدون بره دیگه مجهوله. یعنی اینکه این آقا مثلا دِیوید بکام زمان خودش بوده، خیلی پولدار بوده، خوشگل بوده یا خوب تار
میزده (شاید هم هم خوشگل بوده هم خوب تار میزده) یا چی رو بنده متاسفانه نمیدونم.ل

خلاصه دردسرتون ندم، خاله سوسکه راه میوفته از خونشون که بره بطرف ترمینال یا ایستگاه قطار. نه خدایا چی میگم؟ اون موقع که قطار و اتوبوس نبوده. حالا چه میدونم، داشته پس مثلا میرفته ایستگاه اسبها یا اینکه نقشه داشته از چاروادار یه الاغی چیزی کرایه کنه. بهرحال تو راه که میرفته از جلوی قصابی که رد میشده، قصابه که جلوی در مغازش وایساده بوده، میگه
"خاله سوسکه کجا میری؟"
خاله سوسکه میگه "میروم بر همدون، شو کنم بر رمضون، قلیون نقره بکشم، منّت بابا نکشم."ل
عرض نکردم هنوز بعله نگفته پُز این قلیون نقره هرو به همه میداده.ل
قصّابه میگه "خاله سوسکه زن من میشی؟"ل
خاله سوسکه میگه "اگه زنت بشم، وقت دعوامون منو با چی میزنی؟"ل

از اینجاست که مشکل بنده با این داستان شروع میشه. از یه طرف میگم خب خاله سوسکه میخواسته اینطوری شوهر آینده اش رو بشناسه. آخه همیشه از اینا که میرن خواستگاری خیلی حرسم میگیره. یعنی ما خودمان که به چشم خودمان این چیزها رو ندیدیم، فقط داریم اون چیزهایی رو که تو فیلم دیدیم یا ازاین و اون شنیدیم اینجا نقل میکنیم. خلاصه مثکه اینطوریه که بعد از اینکه بزرگترا صحبتاشونو کردن، یه چشمکی به هم میزنن میگن "حالا ما بریم اونور بذاریم این جوونا یه ذره با هم صحبت کنن." اون دو تا هم چند دفه رنگ عوض میکنن و بعد شروع میکنن به یک بحثی که بیشتر آدم رو یاد مصاحبه های تلویزیون میندازه تا صحبت دو نفر که قراره به زودی با هم ازدواج کنن.ل

پسره: آیا شما قصد دارید بعد ازدواج به تحصیلاتتان ادامه بدهید.ل
دختره : بلی. ولی فقط در صورتیکه مطمئن باشم ادامه تحصیلاتم به هیچ عنوان مانع "خوب شوهر داری" (که جهاد من است) و نگهداری از فرزندانم نخواهد شد.ل

برین بابا مسخره شو در آوردین. تحصیلات محصیلاتو بذارین برا بعد. چرا حرف دلتون رو نمیزنین. مثلا:ل
پسره: عذر میخوام، این دو تا طبیعی هستند؟ یا اینکه با کمک سینه بندهای ابری به این شکل در آمده اند؟ل
دختره: متاسفانه طبیعی نیستند ولی سینه بند ابری ای هم در کار نیست از همون معمولیهاست؛ من فقط پیش پای شما یک جفت از جورابهای حوله ای برادرم رو در هر طرف فرو کردم.ل
پسره: اِفِکتِ جالبیه و در ضمن از اینکه از قوه تخیلتون استفاده کردید تا مشکلتون رو حل کنید خوشم آمد. به قول فرنگی ها این نشون میده که پِرابلِم سالوینگتون خوبه. این هم که فهمیدم که این بوی پایی که همش به دماغم میخوره از شما نیست و از این جورابهاست، خیلی خیالمو راحت کرد.ل
دختره: نخیر، جورابها تمیز بودند؛ اون بو دیگه از خودمه.ل
پسره: اوه!ل
دختره: حالا من یک سوالی از شما داشتم. آیا شما به موجودیت نقطه ای به نام "جی اِسپات" (که تا اونجایی که خبر دارم کارمندان سازمان "فارسی را پاس بداریم" هنوز لغت فارسی برایش پیدا نکرده اند) اعتقاد دارید یا اینکه آن را مکانی افسانه ای و در ردِ شهر قصّه، نِورلند (از نوع پیتر پن ایش البته نه مایکل جکسون ایش) یا سازمان مبارزه با آلودگی محیط زیست در ایران یا کوه قاف (که آنطور که از علیقلی خان شنیده ام دیوها در آنجا زندانی هستند) تصور میکنید؟ و اگر به آن اعتقاد دارید، آیا حاضر هستید همین حالا قسم بخورید که بعد از ازدواجمان با پشتکار هر چه تمامتر به پیدا کردن آن مکان میپردازید و هرگز از این کار دست نمیدارید تا آنرا بیابید؟ل

حالا حتما این هم نه ولی منظورم اینه که یک سوالی بکن که به یه دردی بخوره آخه. چیزی که واقعا برات مهمّه رو بپرس. برای همین هم یک ذره از این سوال خاله سوسکه خوشم میاد. عجیب هست ولی خب ظاهرا برای خاله سوسکه خیلی مهم بوده بدونه بعدها با چی قراره کتک بخوره. ولی از یه طرف هم میگم آخه آدم که (بقول بابام) سرود یاد مَستون نباید بده که. یعنی میگم آدم که نمیاد این فکرو بندازه تو کله یه قصاب آتیشی مزاج که بعدها این خانوم رو با چی بزنم بیشتر حال میده؟ل
ل"چک؟ لقد؟ مشت؟ سنگ؟ کلوخ؟ سگ وحشی بندازم به جونش چطوره؟ نه، ولی گفت "با چی میزنی؟" اگه سگ وحشی بندازم به جونش دیگه من نمیزنمش پس قبول نیست. ولی اگه سگ وحشی رو خودم بقل کنم بعد هی با اون بزنم به خاله سوسکه چی؟ اونوقت اون قبوله دیگه؟ اِه، راستی الان یکدفه یادم افتاد که من نا سلامتی خودم سگ هستم! این خاله سوسکه هم که با این ابروهای کمونچه و چشمای نرگسش برای آدم دیگه حواس نمیذاره. اوخ مثکه خیلی دیگه دارم معطلش میکنم. زود یه چیزی بگم که الانه که حوصله ش سر بره راه بیافته بره سراغ چارواداره."ل

پس قصابه جواب میده که "با این ساطور قصابی."ل

بله؟!ل
با این ساطور قصابی یعنی چی مرد حسابی؟ خجالت نمیکشی؟ آدم که زنش رو با ساطور قصابی نمیزنه. تازه اونم خاله سوسکه که انقد باریک و ظریف بوده که میاوردیش میذاشتیش جلوی این مانکنهای انورکسیک امروز، یه نگاهی بهشون مینداخته بعد میگفته ل"شما چاقالوهام که مثکه چلوکبابَرو زدین به بدن ها."ل
بذارین همینجا یه داستان کوتاهی براتون تعرف کنم که شاید با کمک اون بهتر بتونین عمق ظرافت خاله سوسکه رو درک کنین.ل

آخه چند وقت قبل از این ماجرای مش رمضون و این برنامه ها، یک روز خاله سوسکه میره یه خریدی بکنه. از توی کوچه که رد میشده همینطور مردم بودن که لبشونو گاز میگرفتن یا میزدن تو سرشون و با هم پچ پچ میکردن که:ل
"اِوا خدا مرگم بده! دیگه از خاله سوسکه انتظار نداشتم."
ل"دختره بیحیا خجالت نمیکشه. حالا هم اومده همینجوری تو خیابون برا خودش را میره انگارم نه انگار."ل
ل"غلط نکنم اینم کار همون شازده غراضه "مومنت مومنت" باشه. این مرتیکه هم تا زندگی تمام دخترای این محل رو با اون برج معروف سانفرانسیسکوش خراب نکنه دست بردار نیست."ل
ل"چی میگی بابا؟ شازده به این دختره لاغروی قرتی یه نگاهم نمیندازه. این دختره اصلا از همون شلیته اِسبَدنومیش پیداس که خودش کارش خرابه..."ل
ل"نه این حرفا رو نزن خواهر قباحت داره. من خاله سوسکه رو از بچه گی میشناسم خیلی هم دختر پاک و نجیبیه. حتما حموم مردونه رفته طفلک به این روز افتاده."ل

حالا همه این لب گزیدنا و پچ پچ کردنا برا چی بوده؟ برا اینکه خاله سوسکه اون روز شکمش حسابی قلمبه شده بوده. اونقدر که هر کی نگاش میکرده فکر میکرده که خاله سوسکه رفته شیطونی کرده، حالام زبونم لال، حامله شده. غافل از اینکه این خاله سوسکه که انقدر از زمان خودش پیشرفته تر بوده که تنهایی راه میافتاده بره به یک مش رمضون نامی که حتی خواستگاریش هم نیومده بوده بگه که بیا بنده رو بگیر، حتما اگه شیطونیی هم میکرده حسابی مواظب بوده که یک وقت کاری دست خودش نده.ل
اصل جریان این بود که خاله سوسکه شب قبل از این ماجرا برا خودش تو حیاط لم داده بود داشت از گیلاسایی که از تربت براشون تارُف آورده بودن میخورد که یه دفه دید اونور حیاط گربه به پنبه افتاد، سگ به شیکمبه افتاد. خاله سوسکه هم تا اینو دید پِکی زد و خنده افتاد. این شد که گیلاسی که اون موقع توی دهنش گذاشته بود سُر خورد همینطوری با هسته رفت پایین. حالا درک میکنید عمق باریک اندامیه این خانوم رو؟ یه دونه گیلاس با هسته قورت داده بوده انقدر شیکمش اومده بوده بالا که فرداش اهالی محل براش حرف در آورده بودن! آخه یک همچین موجودی رو که نباید با ساطور قصابی زد.ل
خاله سوسکه تا میشنوه قصابه چه نقشه ای براش داره، فوری میگه "واه واه واه زنت نمیشم. اگر بشم کشته میشم" بعدم راشو میکشه میره.ل

یه ذره که میره میرسه در دوکون آهنگری. حالا دوباره همون جریانه دیگه؛ آهنگره میگه ل"خاله سوسکه کجا میری؟"ل
خاله سوسکه میگه "میروم بر همدون، شو کنم بر رمضون، قلیون نقره بکشم، منّت بابا نکشم."ل
آهنگره میگه "خاله سوسکه زن من میشی؟"ل
خاله سوسکه هم دوباره همون سوال معروف رو مطرح میکنه "اگه زنت بشم، وقت دعوامون منو با چی میزنی؟"ل
آهنگره جواب میده "با این پتک آهنگری."ل

اهم. بعله مثکه تمام اهالی این شهر از دم روانی بودن. بیخود نبوده بیچاره خاله سوسکه تصمیم گرفته بوده برا خودش از همدون شوهر وارد کنه.ل

خلاصه دیگه بیشتر از این روده درازی نمیکنم چون این داستان طولانیه و این اتاق هم شدیدا گرمه و نزدیک به این داره میشه که بنده اینجا در راه خاله سوسکه تلف بشم.ل
بهرحال بقیه داستان اینه که خاله سوسکه سر راهش به مردای مختلفی بر میخوره که همه ازش تقاضای ازدواج میکنن و بعد هم شدیدا روانی از آب در میان. تا اینکه میرسه به آقا موشه.ل
آقا موشه میگه "خاله سوسکه زن من میشی؟"ل
خاله سوسکه میگه "اگه زنت بشم، وقت دعوامون منو با چی میزنی؟"ل
آقا موشه میگه "با این دُم نرم و نازکم"ل

این یکی هم حتی ناکس نمیگه "آخه من اصلا برای چی تو رو بزنم خاله سوسکه عزیز؟ آدم که نباید روی یه خانوم دست بلند کنه. این سوالا چیه میکنی عزیز من." ولی بهرحال دم نرم و نازک در مقابل ساطور قصابی و پتک آهنگری و چکش نعلبندی و غیره خیلی عالی بوده. خاله سوسکه هم که دیگه مثکه حوصله اش مثل بنده و جنابعالی سر رفته بوده و شاید هم یک دفه یادش افتاده بوده که ای دل غافل در مملکت ایران که دختر تنها رو نمیذارن مسافرت کنه، تصمیم میگیره که بی خیال همدون و مش رمضون بشه و همینجا با همین آقا موشه و دم نرم و نازکش قال قضیه رو بکنه.ل
پس میگه "زنت میشم، زنت میشم."ل
بعد هم هفت شبانه هفت روز با هم عروسی میکنن.ل

قصه ما به سر رسید، کلاغه به خونه ش نرسید
بالا رفتیم ماست بود
قصه ما راست بود
پایین اومدیم دوق بود
قصه ما دروغ بود


حالا این همه حرف زدم بازم ادامه داره! نه ولی نگران نباشین این تیکه کوتاهه.ل
مامانم میگه که روی مانیتور اونا همه "ی" ها بزرگ میافتن. مثلا "میبینم" میشه "م ی ب ی نم" مخواستم ببینم کس دیگه ای هم این مشکل رو داره یا اینکه این از اون مشکلات مخصوص پدر مادر بنده اس. در ضمن اگر میدونین که چه جوری میشه این مشکل رو بر طرف کرد، ممنون میشم اگه بهم بگین.ل

15 Comments:

Blogger Marjan said...

khoda bood

4:25 pm, July 03, 2006  
Anonymous Anonymous said...

awesome! I loved it. my favorite part is the conversation at the khastegari although I don't think you could ever put that in a children's book.
as for your parents' problem it might be because they're using a pre-XP edition of Windows. see if downloading this helps them: http://www.shetab.com/farsi/articles/farsiyeh/farsiyeh.htm

5:43 pm, July 03, 2006  
Anonymous Anonymous said...

اگه شما مثلا توی ویندوز ایکس پی فارسی بنویسین و مامانتون متن رو در ویندوز نود و هشت یا بعضی ویندوزهای دیگه یا ... بخونن، اینطوری میشه. ما که مشکل نداریم فعلا.

2:28 am, July 04, 2006  
Blogger Shirin said...

:-) Thanks Seh Khahar.

No you’re right Negar, that is not exactly suitable for a children’s story ;-) Thanks for the link. I’ll pass that onto them.

فکر کنم مشکل همینه که میگی،اونا ویندوزشون ملنیومه

9:26 am, July 04, 2006  
Anonymous Anonymous said...

Your comments to are very funny, and I love this story: age massalan tamam khanewadeh dar kenar ham, shayad 20-30 nafar, shayad bishtar djam beshan wa dokhtar khale am ke 5 salesh hast, ba chador golgoli as yeki yeki beporse man ra bachi misani, mitunim saatha sar bozorg wa kutchik ra garm konim!
marieh

10:18 am, July 05, 2006  
Blogger Shirin said...

Hee hee ;-) Areh Marieh In dafeh rafti Iran hatman yaadet baasheh in barnamaro bezari.

7:05 pm, July 05, 2006  
Anonymous Anonymous said...

فارسی تو، برای من اون ایرانی را تصویر می کنه که دلم براش تنگه...اون ایرانی که شاید هیچوقت دیگه وجود نداشته باشه. خیلی از اینکه شروع به فارسی نوشتن کردی خوشحالم. دیروز کلی حالم گرفته بود ولی وقتی داستان خاله سوسکه تو رو خوندم اینقدر قهقهه زدم که حالم جا اومد.

7:57 pm, July 05, 2006  
Blogger j-sam: said...

خوووب بووود !! تو حق داری با کفش پاشنه بلند مشکل داشته باشی٬ آدم یه نفس این همه تو یه قصه‌بالا پایین بره٬ موقع مهمونی میخواد حرف بزنه و یه میخ زیر کفشش باشه ٬ خب سخته دیگه٬ من قبول دارم!

8:47 am, July 06, 2006  
Anonymous Anonymous said...

یک نکته و یک سئوال
اگه جلوی تورو بگیرن که حرف نزنی می میری!

از کجا فهمیدی که آهنگره "دو کون" داره؟!

11:09 am, July 06, 2006  
Blogger Sima said...

بابا قسمت تراژیک آخرش که اقا موشه افتاد تو دیگ آش و شهید شد چی شد پس؟
آخه فرهنگ ما تراژدی نداشته باشه که نمی شه!!! من که می گم قصه رو اینطور تموم کن که خاله سوسکه رسید به خاله پینه دوز و یک دل نه صد دل عاشق هم شدند و اصلاً حرف از زدن و اینا نبود و خواستگاری هم در کار نبود!
اتفاقا! برای داستان بچه ها خیلی هم آموزنده است :-).

بابا تو دست من رو از طولانی نوشتن از پشت بستی ها!

10:43 pm, July 06, 2006  
Blogger Shirin said...

چه عالی که خندوندمت شازده کوچولو. ولی چرا میگی ایرونی مثل من وجود نداره؟ نکنه باز اون ایرونی عوضی های ایتالیا ازیتت کردن؟ اگه کردن تو فقط لب تر کن من خودم میام حسابشونو میرسم. باشه؟ :-) ه

سلام دیوونه جان، خوشحالم که مشکل منو درک میکنی. میخ در پاشنه داشتن اصلا حال نمیده.

همدونی جان، من اصلا منظورم این نبوده که این آقای آهنگر مثلا بلانسبت ناقص الخلقه یا اینکه مرد رویاییه قزوینیها بودن، نخیر بنده منظورم از دوکون همان دکان بوده. راستی شما همون شاطرعباس خودمون نیستین؟

به بابا آبروم رفت که! من اصلا اون تیکه رو کاملا فراموش کرده بودم. خیلی بد شد.
در ضمن این زیاد نویسی تقصیر من نیست، غلط نکنم این کامیار صبحها رو نونم بجای مارمایت، عصاره کله گنجیشک میماله!

9:17 pm, July 09, 2006  
Blogger bijan said...

I loved this. Brought a lot of memories back. I don't know whether you ever saw the play, I think it was called "Khaleh Soskeh", in Iran. It was done many years ago (before you were born), but it was very entertainig. Any way, I love your story and also the way you mentioned the "G" stop in there. Like I said, I'm trying to catch up and read some of your old blogs.

6:56 pm, October 24, 2006  
Anonymous Anonymous said...

سلام با صفا و صادق هستی در کلمات همه چی به صورت ساده مثل باران جریان دارد و من کلی لذت بردم از نوشته هات خیلی خوبه ادامه بدین رضا روان از تبریز

6:51 am, October 05, 2008  
Anonymous Anonymous said...

خانم شيرين!سلام
عصر بخير
خيلي راحت مي نويسي
اين خوبه
هادي ايران

11:33 am, May 10, 2009  
Anonymous Anonymous said...

Eurycoma longifolia has different names in different parts of your respective country including bidara laut, babi kurus, and tongkat ali. It is always a flowering plant indigenous to South East Asia, especially Indonesia and Malaysia. Pasak Bumi is really a small evergreen tree which could grow up to 15 m (50 feet) in height. All parts of a plant taste bitter but have great medicinal properties. Although it functions as an anti-malarial and anti-diabetic herb as well, pasak bumi is mostly famous for its ability to enhance libido and enlarge the male vital organ.
http://sizegenetics-reviewx.tumblr.com/

4:22 am, December 10, 2012  

Post a Comment

<< Home