امروز صبح فکر کردم که تمام پنجره هامون بخار کرده. بعد دیدم که نخیر این بخار روی شیشه نیست، بخار بیرون شیشه است یا همان مِه های غلیظ خاص زمستان زودرس انگلستان. فکر می کنم بعد از دوازده سال اینجا بودن بالاخره دارم تا حدی به زمستانهای اینجا عادت میکنم. التبه هنوز هم هوای سرد و خشک رو ترجیح میدم. زمستانهای بچه گیم در تهران زمین تا آسمان با این زمستانها فرق داشت.ل
بخاطرکمبود نفت (شاید ماتحت فراخ هم بی تاثیر نبوده در این جریان) هفته ای یک بار آبگرمکن اعظم رو بقول معروف آتیش میکردیم. سیستم راه انداختن آبگرمکن هم ظاهرا به این ترتیب بود که پدر فداکار لباس رزمش رو که متشکل بود از یک ژاکت کلفت کار دست مادرم و یک دستگاه جوراب پشمی ساخت پدربزرگم، به تن میکرد و مسلح به یک بسته کبریت خانواده، توی حموم جلوی آبگرمکن چمباتمه میزد. نفت هم البته قبلا توی آبگرمکن ریخته بود ولی من معمولا در اون قسمت جریان حضور نداشتم چون به تجربه فهمیده بودم که وقتی شخصی با یک آفتابه پر از نفت مشغول حرکت بین پشت بوم و حموم هست، بهتره که زیاد توی دست و پاش نپلکی. از چمباتمه به بعد جریان دیگه عین بازی آپریشن بود که باید با یه پنس خیلی با دقت چیزهای مختلفی رو از بدن شخصی بیرون میکشیدی بدون اینکه پنس به کناره های بدن بخوره و اگر میخورد میسوختی و نوبت نفر بعد میشد با این فرق که در بازی آبگرمکن بجای اینکه چیزهایی رو با دقت از جایی خارج کنی، باید با دقت به جایی داخل می کردی و دیگر اینکه در این بازی هر چقدر هم که بابام میسوخت بازهم نوبت خودش بود. وقتی بعد از بارها و بارها تلاش و شکست بالاخره یک بار ابر و باد و مه و خورشید همه دست به دست هم میدادند، یعنی اون کبریت انتخاب شده از اونهایی از آب در نمی آمد که گوگردشون رو با تف بهش چسبونده بودن تا کلاهکش در اولین تماس با کناره جعبه خورد بشه و بریزه زمین و بعد شعله اش هم به اندازه کافی قوی بود که بتونه سقوط به داخل آبگرمکن رو تحمل کنه بدون اینکه خاموش بشه و پدر فداکار هم با تمرکز بسیار قوی تونسته بود کبریت رو با زاویه صحیح و با نیروی لازم بدرون سوراخ و دقیقا روی اون نقطه ای که باید پرت کنه، دیگه اونوقت آبگرمکن روشن میشد. ما هم همه جشن میگرفتیم و آماده میشدیم که بریم چرکهای یک هفته رو از خودمون بشوریم. البته زیاد هم هیچوقت چرک نمیشدیم چون آپارتمانمون که اینطور که بنظر می رسید ساخت معماری از اهالی هاوایی بود که در عمرش برف و سرما و زمستون ندیده بود، تنها وسیله گرم کننده اش یک بخاری نفتی بود در سالن. اون رو هم که در زمان جنگ و کمبود نفت زیاد نمیشد ازش استفاده کرد. در نتیجه همیشه خونه مون یخبندان بود. به همین دلیل عرق که نمی کردیم هیچی، همیشه بخاطر سرمای بیش از حد یک حالت استرلیزه هم داشتیم!ل
ولی کرسی رو که راه مینداختیم دیگه همه چیز عالی میشد. کرسی هم که همونطور که هر کسی که تا بحال زیرش رفته بخوبی میدونه، دو حالت داره: حالت اول این است که شخص برای خودش زیر کرسی لمیده و از کیف یک حالت نیمه نشئه گی پیدا کرده. حالت دوم هم این است که شخص باید به هر دلیلی از زیر کرسی بیرون بیاد و پنداری تمام غمهای دنیا بر روی دوش این بیچاره گذاشته شده.ل
یکی از بدترین حالتهای زندگیم صبحهای مدرسه بود که باید ساعت شیش صبح خودم رو از زیر اون کرسی گرم و نرم بیرون میکشیدم و توی اون یخبندون لباس عوض میکردم و دست و رو میشستم. واقعا که فکرش هم هنوز مو به تنم سیخ میکنه.ل
کرسی ما چون کرسی درست و حسابی نبود و از یک میز کوچیک ساخته شده بود، چهار نفر دیگه بیشتر زیرش جا نمیشدن که دو نفرشون هم جای تکیه نداشتن. ولی کرسی خونه مادربزرگم اینا (که به کرسی مادرجون معروف بود چونکه به افتخار مادر مادر بزرگم "مادرجون" گذاشته میشد) از اون کرسی های اساسی بود که هشت نفر، راحت و دوازده نفر، چپیده، زیرش جا میشدند. روزهایی که از مدرسه یکراست به اونجا میرفتم، هنوز از راه نرسیده کت و چکمه هام رو هر کدوم به یک طرف پرت میکردم و هنوز با روپوش و مقنعه به تنم با کله میرفتم زیر کرسی تا با بقیه انار دون کرده با گلپر یا لبو یا کله جوش یا دمپختک بخورم. پذیراییشون واقعا حرف نداشت. ل
بخاطرکمبود نفت (شاید ماتحت فراخ هم بی تاثیر نبوده در این جریان) هفته ای یک بار آبگرمکن اعظم رو بقول معروف آتیش میکردیم. سیستم راه انداختن آبگرمکن هم ظاهرا به این ترتیب بود که پدر فداکار لباس رزمش رو که متشکل بود از یک ژاکت کلفت کار دست مادرم و یک دستگاه جوراب پشمی ساخت پدربزرگم، به تن میکرد و مسلح به یک بسته کبریت خانواده، توی حموم جلوی آبگرمکن چمباتمه میزد. نفت هم البته قبلا توی آبگرمکن ریخته بود ولی من معمولا در اون قسمت جریان حضور نداشتم چون به تجربه فهمیده بودم که وقتی شخصی با یک آفتابه پر از نفت مشغول حرکت بین پشت بوم و حموم هست، بهتره که زیاد توی دست و پاش نپلکی. از چمباتمه به بعد جریان دیگه عین بازی آپریشن بود که باید با یه پنس خیلی با دقت چیزهای مختلفی رو از بدن شخصی بیرون میکشیدی بدون اینکه پنس به کناره های بدن بخوره و اگر میخورد میسوختی و نوبت نفر بعد میشد با این فرق که در بازی آبگرمکن بجای اینکه چیزهایی رو با دقت از جایی خارج کنی، باید با دقت به جایی داخل می کردی و دیگر اینکه در این بازی هر چقدر هم که بابام میسوخت بازهم نوبت خودش بود. وقتی بعد از بارها و بارها تلاش و شکست بالاخره یک بار ابر و باد و مه و خورشید همه دست به دست هم میدادند، یعنی اون کبریت انتخاب شده از اونهایی از آب در نمی آمد که گوگردشون رو با تف بهش چسبونده بودن تا کلاهکش در اولین تماس با کناره جعبه خورد بشه و بریزه زمین و بعد شعله اش هم به اندازه کافی قوی بود که بتونه سقوط به داخل آبگرمکن رو تحمل کنه بدون اینکه خاموش بشه و پدر فداکار هم با تمرکز بسیار قوی تونسته بود کبریت رو با زاویه صحیح و با نیروی لازم بدرون سوراخ و دقیقا روی اون نقطه ای که باید پرت کنه، دیگه اونوقت آبگرمکن روشن میشد. ما هم همه جشن میگرفتیم و آماده میشدیم که بریم چرکهای یک هفته رو از خودمون بشوریم. البته زیاد هم هیچوقت چرک نمیشدیم چون آپارتمانمون که اینطور که بنظر می رسید ساخت معماری از اهالی هاوایی بود که در عمرش برف و سرما و زمستون ندیده بود، تنها وسیله گرم کننده اش یک بخاری نفتی بود در سالن. اون رو هم که در زمان جنگ و کمبود نفت زیاد نمیشد ازش استفاده کرد. در نتیجه همیشه خونه مون یخبندان بود. به همین دلیل عرق که نمی کردیم هیچی، همیشه بخاطر سرمای بیش از حد یک حالت استرلیزه هم داشتیم!ل
ولی کرسی رو که راه مینداختیم دیگه همه چیز عالی میشد. کرسی هم که همونطور که هر کسی که تا بحال زیرش رفته بخوبی میدونه، دو حالت داره: حالت اول این است که شخص برای خودش زیر کرسی لمیده و از کیف یک حالت نیمه نشئه گی پیدا کرده. حالت دوم هم این است که شخص باید به هر دلیلی از زیر کرسی بیرون بیاد و پنداری تمام غمهای دنیا بر روی دوش این بیچاره گذاشته شده.ل
یکی از بدترین حالتهای زندگیم صبحهای مدرسه بود که باید ساعت شیش صبح خودم رو از زیر اون کرسی گرم و نرم بیرون میکشیدم و توی اون یخبندون لباس عوض میکردم و دست و رو میشستم. واقعا که فکرش هم هنوز مو به تنم سیخ میکنه.ل
کرسی ما چون کرسی درست و حسابی نبود و از یک میز کوچیک ساخته شده بود، چهار نفر دیگه بیشتر زیرش جا نمیشدن که دو نفرشون هم جای تکیه نداشتن. ولی کرسی خونه مادربزرگم اینا (که به کرسی مادرجون معروف بود چونکه به افتخار مادر مادر بزرگم "مادرجون" گذاشته میشد) از اون کرسی های اساسی بود که هشت نفر، راحت و دوازده نفر، چپیده، زیرش جا میشدند. روزهایی که از مدرسه یکراست به اونجا میرفتم، هنوز از راه نرسیده کت و چکمه هام رو هر کدوم به یک طرف پرت میکردم و هنوز با روپوش و مقنعه به تنم با کله میرفتم زیر کرسی تا با بقیه انار دون کرده با گلپر یا لبو یا کله جوش یا دمپختک بخورم. پذیراییشون واقعا حرف نداشت. ل
13 Comments:
کسی تا حالا بهت گفته معرکه می نویسی؟
shirinjan, man o be yad korsi hadjagha endakhti! man 4 salam boud wa farmoun midadam ke hame bayasti ham zaman bekhaban. hadjagha 90 wa khurde budan wa psps barayeh khodeshun doa mikardan. man ke as in saro seda narazi boudam, shakayat mikardam ke hame hanous khab nistan. Hadjagha , khoda biyamorsashun, goshashun khoub nemishnawid. nemifahmidan chi migam. Waghti baghyeh ba man dawa mikardan ke ada basi dar nayar, unha ba baghye dawa mikardan ke batche ra rahat begzarid:)
yadesh bekheyr unsaman korsi ke hame dar yek dja boudan wa dar yek otagh mikhabidan...
m
راستش نه صالح، کسی نگفته بود معرکه مینویسم :-) مرسی.
Cheghadr khandeh daar bood M :-) Ajab bacheyee boodi ha!
You brought such memories back ...
I never tried "korsi" though. I was fire phobic. I remember on the weekends that my father did exactly what yours did--squatting in front of the water heater and scouting the flame--I would hold my ears and run in terror to the heart of garden, where I was sure I would not be blown away by the eminent explosion of the "deoterm". I was phobic because when I was seven our house was set ablaze (some used to say by revolutionaries, but we knew it was the sloppy carpeting workers who decided to smoke in a thinner-filled air!) and I was trapped in a back room and ...
This year, I am going back to Iran for Xmas. This will be the first winter in Iran after 14 years. (and I will have a stayover in Oxford on a reseach assigment at the John Radcliffe ... if you have an exhibition or something, let me know. Perhaps I can get you sign a book for me :) )
دروغ چرا من چن دفه می خاسم بگم ولی روم نشد...
سلام شیرین جان
خوبی عزیزم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خوش که میگذره؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ما هم خوبیم.یعنی همه ی هم وطنات
من دانشجوم اهواز
اما اصلیتم همدانیه.
دوستت دارم
وبلاگت هم مهشره.دوست داشتی یه سر به ان ادرس بزن
amadani.blogfa.com
خدا حافظ عزیزم
شيرين جان، اگر يادت باشد يک زمانی در مورد نيمفاصله و نوشتن (میتوانم) به جای (می توانم) يکی دو تا نظر گذاشتم و اين در ادامه همان هاست: ***اگر هنوز هم درگيرش هستی «کامپيوتر من «نيمفاصله» ندارد، چه کنم؟» را در اينجا http://www.tebyan.net/index.aspx?pid=25137 ببين:***.
سلام شیرین، به بازی یلدایی که تو وبلاگستان فارسی راه افتاده دعوتت کردم، هر وقت خواستی بیا بازی که دیر نیست!
بازی پیچیده ای نیست، کافیه پنج تا چیز از خودت بگی که خواننده های وبلاگت در مورد تو نمی دونند، بعد هم پنج نفر را به همین کار دعوت کنی.
خوشحالم که تو هم حامی تلی هستی! حالا خودمونیم، به نظر من اگر برنامه های بی بی سی و چنل فور نبودند، شاید اینقدر تلی را دوست نمی داشتم.... راستی یه سوال یک کم بی ربط: تو با ارکات میانه ای داری؟
(I mean: orkut)
بازی پیچیده ای نیست، کافیه پنج تا چیز از خودت بگی که خواننده های وبلاگت در مورد تو نمی دونند، بعد هم پنج نفر را به همین کار دعوت کنی.
خوشحالم که تو هم حامی تلی هستی! حالا خودمونیم، به نظر من اگر برنامه های بی بی سی و چنل فور نبودند، شاید اینقدر تلی را دوست نمی داشتم.... راستی یه سوال یک کم بی ربط: تو با ارکات میانه ای داری؟
(I mean: orkut)
نه من ارکات نمیرم. یعنی یه وقتی میخواستم برم ولی فکر کنم دیر به فکر افتادم و دیگه در ایران بلاک شده بود و برای همین بیشتریها توش نمیرفتن.
خیلی باحال بود کجای انگلیس زندگی می کنی؟
لطفا جوابم را بده
سلام
از داستان آبگرمکن حموم تا حدودی لذت بردم
اونجاش که گفته بودین باید دقیق و با فشار کافی وارد سوراخش میکرد خیلی حال داد
مرسی
ببخشید امیدوارم بی ادبی نشه
من یک خورده بیش از اندازه شوخ یا
شیطون شدم
این اتفاق از زمانی افتادکه اومدم انگلیس و عاشق یک دختر انگلیسی شدم که فقط سکسی بود و هیچی از عشق و حتی دوستی بلد نبود
من چند سالی بعد از شما اومدم ولی هم سن اون کسی هستم که حرص شما رو با خنده هاش در آورده. فقط من مردم و بر عکس اون حدوداً شش سالی جوونتر از سنم به نظر میام
ببینم شیرین خانم
شما صنعت تملیح، جناس یا تضاد و ... شنیدید؟
تو دبیرستان اگه رشته ادبیات خونده باشید یادتون میآد
همچین میگفتند صنایع ادبی آدم فکر میکرد الان باید ماهواره بفرسته یک کهکشان اونورتر راهشیری یاتبدیل به امواج الکترونیک بشه از سیاه چاله ای که اگه فعال بشه راه شیری رو میبلعه فرار کنه
این چه صنعتیه؟
امشب صدای تیشه از بیستون نیامد
گویا به خواب شیرین، فرهاد رفته باشد
وبلاگ من اینه اگه خواستی بیا هم شرو ورامو یه نگا کن هم اونجا جواب بده
www.mahmooddarabi.blogfa.com
Post a Comment
<< Home