این مادر بنده عاشق دلخسته جناب حافظ شیرازیه. بیشتر ایرونیها اینطوری هستن البته ولی جریان این مادر بنده فرق میکنه، به قول معروف، یه چیزی میگم یه چیزی میشنوی. این علاقه عجیب غریب این خانوم به این آقای شاعر هم از اونجایی شروع شد که ایشون یک روز تصمیم گرفتند که بهترین راه مبارزه با بیماری آلزایمر همانا کارکشیدن از مغز و حفظ کردن اشعار شاعران میباشد. این شد که رفتن و دیوان حافظ رو از توی کتابخونه ورداشتن آوردن گذاشتن روی میز، عینکشون رو هم با دستمال پاک کردن زدن به چششون بعد هم نشستن جلوی کتاب و حالا نخون و کی بخون. ل
این روزها اگر سعادت این رو داشته باشید که حدود سه چهار ساعتی رو با مادر اینجانب بگذرونید، حاضرم شرط ببندم که این بانو در طول این مدت حداقل دوبار، حالا به هر دلیلی مثلا ل(حالا یا شمارو راضی کرده که براتون یک فال حافظ بگیره یا مثلا تا شما رفتین دستشوئی، عین این معتادا که جنس بهشون نرسیده، فوری پریده رو حافظ) عینک نصفه ش رو از جلد نقره ایش بیرون میاره و به همون کتاب حافظ کهنه عزیزش که الان سالهاست که دیگه به جای لم دادن توی کتابخونه اتاق خواب و سربسر گذاشتن با جامع التواریخ و خندیدن به پیر حسین خراسانی و جیرغامیشی کردن با رباعیات خیام، همیشه روی نیم دیواری ای که بین آشپزخونه و سالنه به حالت خبردار ایستاده، رجوع میکنه و از اونتو چیزی میخونه. ل
دیگه هر اتفاقی هم که توی خونواده بی افته که دیگه هیچچی؛ خانوم فوری میرن سراغ حافظ. حالا یکی مریض شده، یکی با دوست پسرش بهم زده، یکی داره عروسی میکنه، یکی شست پاش رفته تو جیب بقلش، مادر بنده قبل از هر کار باید یک فال بگیره. اگر فالش خوب در اومد که فوری زنگ میزنه به طرف مربوطه و شعر رو با آب و تاب براش میخونه و اگر لازم باشه معنی هم میکنی تا طرف حسابی کیفور بشه. بعد هم در اوّلین فرصت زنگ میزنه به من تا گذارش فال خیلی عالی فلانی رو به من هم بده. اگر هم یک وقت فال یکی بد در بیاد، دیگه شعر خوندن برای طرف رو درز میگیره و یکراست زنگ میزنه به بنده. ل
حالا این رو داشته باشید. ل
از اونجایی که توی خوانواده ما من جزو معدود کسانی هستم که ازدواج کرده ام، و از اونجایی که شش سال هم هست که مزدوجه بودم که معنیش اینه که دیگه صد در صد دوره ماه عسل رو پشت سر گذاشته ام و دیگه نمیتونم بهانه بیارم که حالا میخوایم یه مدت خودمون دو تا باشیم و از این حرفا، مدتیه که عده ای همینجوری منتظر نشستن که بالاخره بنده و آقا کامی یک حرکتی به خودمون بدیم و یک بچه بیاریم. ل
مامانجون بیچاره که همینجوری سالهاست منتظر نشستن ببینن بالاخره یکی از این نوه های تنبل یه نتیجه براشون میاره یا نه. ماهام که هیچچی، همینطوری صاف صاف میریم میایم هیچ عملی هم انجام نمیدیم. ل
یه بار یادمه خیلی سال پیش، فکر کنم بیست و یکی دو سالم بیشتر نبود، یه تابستون که برگشته بودم ایران یه روز رفته بودم خونه مامانجون. مامانجون داشتن میرفتن تو آشپزخونه چائی بیارن منم دنبالشون راه افتاده بودم داشتم حرف میزدم. گفتم "راستی مامانجون منم دیگه مثل شما آب جوش میخورم." ( آخه مامانجون خیلی وقتا به جای چائی آب جوش میخوردن من هم این کاررو ازشون تقلید کرده بودم و مشتری شده بودم.) یه دفه با یه حالت خیلی هیجان زده ای برگشتن طرفم و همینطور که یک بار خیلی مهکم دستاشونو بهم زدن گفتن "اِوا، آبستن شدی؟"ل
حالا اینکه کجای جمله "راستی مامانجون منم دیگه مثل شما آب جوش میخورم." ممکنه باعث بشه یک نفر فکر کنه که طرفش حامله اس، یا اینکه اصولا این درسته که بعد از اینکه یک نوه بیست و یکی دو ساله بی شوهر در یک مملکت اسلامی خیلی راحت بگه "راستی مامانجون منم دیگه مثل شما آبستن شدم." مادربزرگش انقدر هیجان از خودش نشون بده و کف بزنه و تشویق کنه و هم بعد که فهمید جریان رو اشتباه فهمیده تازه کلی لب ولوچه ور بچینه و گلگی کنه که "پس شما تنبلا بالاخره کی یه بچه کوچولو میارین؟"، بماند. ل
مامان کامیار، هماجون هم که از اونطرف همینطوری منتظر نشستن. یه بار بهشون زنگ زده بودم، خونه نبودن (فکر میکنم این جریان مال هماجون بود ولی احتمال هم داره که خاله ام یا شاید هم دوباره مامانجون بودن) پیغام گذاشته بودم که بهم زنگ بزنن یه خبری دارم. تا رسیده بودن فوری بهم زنگ زده بودن که چی شده. من وقتی خبرم رو که بنظرم خوب هم بود بهشون دادم، یه دفه احساس کردم که انگار همچی وا رفتن. گفتم چیه؟ چیزی شده؟ گفتن "نه. فکر کردم خبرت اینه که حامله شدی." ل
اینم از این. ل
مادر بنده هم که دیگه هیچچی؛ هم عاشق بچه اس، همم من تنبل تنها فرزندشم. بیچاره زیادم چیزی نمیگه. همینجوری فقط چپ میره راست میاد، یه فال حافظ میگیره
تا نصفه شب حال میکنه
بسکی مزخرف میبافه آدمو بی حال میکنه
رئئیس جنّا زیر خاک، چاکره شه، مخلصشه
وای از اون موقعی که یه جنّی رو گیر بیاره
هی جار و جنجال میکنه، ورد میخونه، فوت میکونه، سوت میکشه
دور خودش با نُک یک چاقوی تیز... ل
آخ آخ ببخشید، یکدفه شهر قصّه ام زد بالا. حالا بگذریم. روباه، ملا شده بود، بچه هارو درس میداد "بَدّویین، تنبلای بی سُوات..." حالا ایندفه دیگه واقعا بگذریم. م
این مادر بنده خلاصه چپ میره راست میاد، یه فال حافظ میگیره. حالا اینکه تا حالا دقیقا بیچاره چندین هزار بار گفته،ل"ای خواجه حافظ شیرازی، تورو به اون قند و نباتت که بهش مینازی" (یا هر چی که میگن وقتی فال میگیرن) و این کتاب رو به نیّت حامله شدن من باز کرده، فقط خودش میدونه و خدا و خود آقا حافظ. ل
حالا این سفر آخر که رفته بودیم ایرون، یه روز که داشتیم از کوه برمیگشتیم، یه دفه دیدم مامانم غیب شد. بعد از یه مدت دیدم بدو بدو داره از اون دور میاد دو تا فال حافظم (از این پاکتیا) دستشه. گفت "یکی برا خودم گرفتم، این یکی رم برا تو نیّب کردم." بعد هم با یکی از اون لبخندهای معروفش که باعث میشه چشماش دیگه تقریبا به حالت بسته در بیان، ادامه داد که "نیّت کردم ببینم کی حامله میشی." منم یه لبخندی زدم و در حالی که توی دلم از یه طرف داشتم میگفتم صنّار بده آش، به همین خیال باش و از طرف دیگه ام انقدر دلم برای این حافظ پرستِ نوه دوست سوخته بود که اگه امکانش بود، همونجا وسط میدون سربند، خِر کامیار از همه جا بیخبر رو که یک ذرّه جلوتر داشت خوش خوشک برای خودش میرفت و همینطور که با بابام گپ میزد، از الاغهای مختلف هم پُرتره مگرفت رو بگیرم و کار رو یکسره کنم، شروع کردم به باز کردن فالم. ل
همینطور که داشتم یک بار فالم رو توی دلم میخوندم، وسطاش که رسیدم یکدفه از شدّت خنده و تعجّب، ناخودآگاه (بدون دخالت دست :-) یک صدایی از خودم در آوردم که شبیه یک چیزی بود ما بین خنده کفتار و پارس سگ! ل
مامانم از اون طرف مشغول بود به پاکت خودش. البته ظاهرا، چون در حقیقت شیش دنگ حواسش به فال من بود. از نگاهش میفهمیدی که دلش داره غنج میره که ببینه تو فال من چیه و همینجوری داره دعا میکنه که مثلا یه چیزی تو این مایه ها در بیاد: ل
الا یا ایها الدختر بیا ماتهت خود همکش
یکی طفلی مهیا کن که اینطوری نشد رسمش
اگر خود این نمیخواهی برای حافظت چون کن
که من از دست این مادر سرم افتاده در گردش
این شیحه کشیدن ها و پارس کردن های من رو که شنید دیگه طاقت نیاورد، گفت "چیه؟ چی نوشته؟" ل
منم نه گذاشتم نه ورداشتم، همونطور شیحه کشان، بلند بلند شروع کردم به خوندن فال: ل
گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد
بسوختم در این آرزوی خام و نشد
بلا به که گفت شبی میر مجلس تو شوم
شدم به رغبت خویشتن کمین غلام و نشد
اینم معنیش که یکوقت نکنه سوءتفاهمی پیش بیاد یا مردم خیلی خوشبین تمام این "نشد" ها رو برا خودشون "بشد" تعریف کنن. در ضمن من دارم عین همون مطلب روی فال رو (که ظاهرا توسط یک شخصی نوشته شده که با نقطه ته جمله یا یک پدر کشتگی داشته یا خلاصه به هر دلیلی باهاش حال نمیکرده) اینجا میارم که خیانت در امانت نکرده باشم. اگه بنظرتون یک کم عجیب میاد دیگه به خوبی خودتون ببخشید: ل
به کاری که غیر ممکن است پافشاری نکن، این خیال عبث و بیهوده است گاهی کارها جور در نمیآید بنابراین نباید در چنین موارد به زور متوسّل شد این کار مثل مشت بر سندان کوبیدن است، پس بهتر است که راه و روشت را عوض کنی، در کارها همیشه از خدا کمک بگیر
بعله؟ اینه رسمش آقا حافظ؟ آدم (به قول خارجیها) با "نامبر وان فن اش" اینطور تا میکنه؟
به قول باباجون "ما نمیدونیم."ل
این روزها اگر سعادت این رو داشته باشید که حدود سه چهار ساعتی رو با مادر اینجانب بگذرونید، حاضرم شرط ببندم که این بانو در طول این مدت حداقل دوبار، حالا به هر دلیلی مثلا ل(حالا یا شمارو راضی کرده که براتون یک فال حافظ بگیره یا مثلا تا شما رفتین دستشوئی، عین این معتادا که جنس بهشون نرسیده، فوری پریده رو حافظ) عینک نصفه ش رو از جلد نقره ایش بیرون میاره و به همون کتاب حافظ کهنه عزیزش که الان سالهاست که دیگه به جای لم دادن توی کتابخونه اتاق خواب و سربسر گذاشتن با جامع التواریخ و خندیدن به پیر حسین خراسانی و جیرغامیشی کردن با رباعیات خیام، همیشه روی نیم دیواری ای که بین آشپزخونه و سالنه به حالت خبردار ایستاده، رجوع میکنه و از اونتو چیزی میخونه. ل
دیگه هر اتفاقی هم که توی خونواده بی افته که دیگه هیچچی؛ خانوم فوری میرن سراغ حافظ. حالا یکی مریض شده، یکی با دوست پسرش بهم زده، یکی داره عروسی میکنه، یکی شست پاش رفته تو جیب بقلش، مادر بنده قبل از هر کار باید یک فال بگیره. اگر فالش خوب در اومد که فوری زنگ میزنه به طرف مربوطه و شعر رو با آب و تاب براش میخونه و اگر لازم باشه معنی هم میکنی تا طرف حسابی کیفور بشه. بعد هم در اوّلین فرصت زنگ میزنه به من تا گذارش فال خیلی عالی فلانی رو به من هم بده. اگر هم یک وقت فال یکی بد در بیاد، دیگه شعر خوندن برای طرف رو درز میگیره و یکراست زنگ میزنه به بنده. ل
حالا این رو داشته باشید. ل
از اونجایی که توی خوانواده ما من جزو معدود کسانی هستم که ازدواج کرده ام، و از اونجایی که شش سال هم هست که مزدوجه بودم که معنیش اینه که دیگه صد در صد دوره ماه عسل رو پشت سر گذاشته ام و دیگه نمیتونم بهانه بیارم که حالا میخوایم یه مدت خودمون دو تا باشیم و از این حرفا، مدتیه که عده ای همینجوری منتظر نشستن که بالاخره بنده و آقا کامی یک حرکتی به خودمون بدیم و یک بچه بیاریم. ل
مامانجون بیچاره که همینجوری سالهاست منتظر نشستن ببینن بالاخره یکی از این نوه های تنبل یه نتیجه براشون میاره یا نه. ماهام که هیچچی، همینطوری صاف صاف میریم میایم هیچ عملی هم انجام نمیدیم. ل
یه بار یادمه خیلی سال پیش، فکر کنم بیست و یکی دو سالم بیشتر نبود، یه تابستون که برگشته بودم ایران یه روز رفته بودم خونه مامانجون. مامانجون داشتن میرفتن تو آشپزخونه چائی بیارن منم دنبالشون راه افتاده بودم داشتم حرف میزدم. گفتم "راستی مامانجون منم دیگه مثل شما آب جوش میخورم." ( آخه مامانجون خیلی وقتا به جای چائی آب جوش میخوردن من هم این کاررو ازشون تقلید کرده بودم و مشتری شده بودم.) یه دفه با یه حالت خیلی هیجان زده ای برگشتن طرفم و همینطور که یک بار خیلی مهکم دستاشونو بهم زدن گفتن "اِوا، آبستن شدی؟"ل
حالا اینکه کجای جمله "راستی مامانجون منم دیگه مثل شما آب جوش میخورم." ممکنه باعث بشه یک نفر فکر کنه که طرفش حامله اس، یا اینکه اصولا این درسته که بعد از اینکه یک نوه بیست و یکی دو ساله بی شوهر در یک مملکت اسلامی خیلی راحت بگه "راستی مامانجون منم دیگه مثل شما آبستن شدم." مادربزرگش انقدر هیجان از خودش نشون بده و کف بزنه و تشویق کنه و هم بعد که فهمید جریان رو اشتباه فهمیده تازه کلی لب ولوچه ور بچینه و گلگی کنه که "پس شما تنبلا بالاخره کی یه بچه کوچولو میارین؟"، بماند. ل
مامان کامیار، هماجون هم که از اونطرف همینطوری منتظر نشستن. یه بار بهشون زنگ زده بودم، خونه نبودن (فکر میکنم این جریان مال هماجون بود ولی احتمال هم داره که خاله ام یا شاید هم دوباره مامانجون بودن) پیغام گذاشته بودم که بهم زنگ بزنن یه خبری دارم. تا رسیده بودن فوری بهم زنگ زده بودن که چی شده. من وقتی خبرم رو که بنظرم خوب هم بود بهشون دادم، یه دفه احساس کردم که انگار همچی وا رفتن. گفتم چیه؟ چیزی شده؟ گفتن "نه. فکر کردم خبرت اینه که حامله شدی." ل
اینم از این. ل
مادر بنده هم که دیگه هیچچی؛ هم عاشق بچه اس، همم من تنبل تنها فرزندشم. بیچاره زیادم چیزی نمیگه. همینجوری فقط چپ میره راست میاد، یه فال حافظ میگیره
تا نصفه شب حال میکنه
بسکی مزخرف میبافه آدمو بی حال میکنه
رئئیس جنّا زیر خاک، چاکره شه، مخلصشه
وای از اون موقعی که یه جنّی رو گیر بیاره
هی جار و جنجال میکنه، ورد میخونه، فوت میکونه، سوت میکشه
دور خودش با نُک یک چاقوی تیز... ل
آخ آخ ببخشید، یکدفه شهر قصّه ام زد بالا. حالا بگذریم. روباه، ملا شده بود، بچه هارو درس میداد "بَدّویین، تنبلای بی سُوات..." حالا ایندفه دیگه واقعا بگذریم. م
این مادر بنده خلاصه چپ میره راست میاد، یه فال حافظ میگیره. حالا اینکه تا حالا دقیقا بیچاره چندین هزار بار گفته،ل"ای خواجه حافظ شیرازی، تورو به اون قند و نباتت که بهش مینازی" (یا هر چی که میگن وقتی فال میگیرن) و این کتاب رو به نیّت حامله شدن من باز کرده، فقط خودش میدونه و خدا و خود آقا حافظ. ل
حالا این سفر آخر که رفته بودیم ایرون، یه روز که داشتیم از کوه برمیگشتیم، یه دفه دیدم مامانم غیب شد. بعد از یه مدت دیدم بدو بدو داره از اون دور میاد دو تا فال حافظم (از این پاکتیا) دستشه. گفت "یکی برا خودم گرفتم، این یکی رم برا تو نیّب کردم." بعد هم با یکی از اون لبخندهای معروفش که باعث میشه چشماش دیگه تقریبا به حالت بسته در بیان، ادامه داد که "نیّت کردم ببینم کی حامله میشی." منم یه لبخندی زدم و در حالی که توی دلم از یه طرف داشتم میگفتم صنّار بده آش، به همین خیال باش و از طرف دیگه ام انقدر دلم برای این حافظ پرستِ نوه دوست سوخته بود که اگه امکانش بود، همونجا وسط میدون سربند، خِر کامیار از همه جا بیخبر رو که یک ذرّه جلوتر داشت خوش خوشک برای خودش میرفت و همینطور که با بابام گپ میزد، از الاغهای مختلف هم پُرتره مگرفت رو بگیرم و کار رو یکسره کنم، شروع کردم به باز کردن فالم. ل
همینطور که داشتم یک بار فالم رو توی دلم میخوندم، وسطاش که رسیدم یکدفه از شدّت خنده و تعجّب، ناخودآگاه (بدون دخالت دست :-) یک صدایی از خودم در آوردم که شبیه یک چیزی بود ما بین خنده کفتار و پارس سگ! ل
مامانم از اون طرف مشغول بود به پاکت خودش. البته ظاهرا، چون در حقیقت شیش دنگ حواسش به فال من بود. از نگاهش میفهمیدی که دلش داره غنج میره که ببینه تو فال من چیه و همینجوری داره دعا میکنه که مثلا یه چیزی تو این مایه ها در بیاد: ل
الا یا ایها الدختر بیا ماتهت خود همکش
یکی طفلی مهیا کن که اینطوری نشد رسمش
اگر خود این نمیخواهی برای حافظت چون کن
که من از دست این مادر سرم افتاده در گردش
این شیحه کشیدن ها و پارس کردن های من رو که شنید دیگه طاقت نیاورد، گفت "چیه؟ چی نوشته؟" ل
منم نه گذاشتم نه ورداشتم، همونطور شیحه کشان، بلند بلند شروع کردم به خوندن فال: ل
گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد
بسوختم در این آرزوی خام و نشد
بلا به که گفت شبی میر مجلس تو شوم
شدم به رغبت خویشتن کمین غلام و نشد
اینم معنیش که یکوقت نکنه سوءتفاهمی پیش بیاد یا مردم خیلی خوشبین تمام این "نشد" ها رو برا خودشون "بشد" تعریف کنن. در ضمن من دارم عین همون مطلب روی فال رو (که ظاهرا توسط یک شخصی نوشته شده که با نقطه ته جمله یا یک پدر کشتگی داشته یا خلاصه به هر دلیلی باهاش حال نمیکرده) اینجا میارم که خیانت در امانت نکرده باشم. اگه بنظرتون یک کم عجیب میاد دیگه به خوبی خودتون ببخشید: ل
به کاری که غیر ممکن است پافشاری نکن، این خیال عبث و بیهوده است گاهی کارها جور در نمیآید بنابراین نباید در چنین موارد به زور متوسّل شد این کار مثل مشت بر سندان کوبیدن است، پس بهتر است که راه و روشت را عوض کنی، در کارها همیشه از خدا کمک بگیر
بعله؟ اینه رسمش آقا حافظ؟ آدم (به قول خارجیها) با "نامبر وان فن اش" اینطور تا میکنه؟
به قول باباجون "ما نمیدونیم."ل
23 Comments:
You are so good..
شیرین خانم مبارک باشد
شیرین جان. وبلاگ جدید مبارک باشه! این نوشته ات خیلی با نمک بود هر چند یک مقدار طول می کشه تا به نوشته های فارسیت هم عادت کنم.
خواسته بودی که غلطها دیکته ایت رو گوشزد کنیم. من خودم چندان سواد فارسی (یا هر زبان دیگه ای) ندارم ولی یک چند تایی به چشمم خورد و گفتم شاید دوست داشته باشی درستشون کنی.
خاجه = خواجه
غصه = قصه ( غصه با غین به معنای غم هستش)
ثنار = صنار
هیچ چی رو هم معمولا هیچی می نویسند.
ببخشید خیلی ملا لغتی شدم انگار.
اوه اوه اوه چقدر روده درازی دختر. توی اون یکی سرمون رو می خوردی حالا دو نبشش کردی!
ای وای! ای هوار! یکی جلوی اینو بگیره. معلوم نیست اگه پادکست و .. یاد بگیره قراره چه بکنه.
همین کارا می کنی که بچه نمیاری دیگه. نه این یکی رو واقعا جدی می گم. تا وقتی که خودتون رو با این چیزا مشغول کنید ...
ای ول بابا...تو که پوز کلی وبلاگ فارسی نويس ها را با همين يه پستت زدی دختر! خيلی خنديدم...خيلی دمت قيژ! يا شايد هم غيژ... غلط ديکته هات هم خيلی حال می دن، بيخود اصرار نداشته باش تصحيحشون کنی...به نظر من اينطوری صميمی تره، مخصوصآ با توضيحاتی که خودت اين بالا دادی.
ما منتظر بعدياشيم
harvaght yeki az man miporse "negar joon, key ishalla bache daar mishi?" migam "baad az moharam safar."
Well done Shirin dear.But I have a question: Am I the only one who has diffculty reading it? Or others too have to dicipher most words too? those seperate letters? I think it's me. It reminded me of the first year in school and trying to read a news paper, a sentece every half an hour!
P.S How do you comment in farsi?
salan shirin,
mobaarake. :-)
mariamusic.
I can't type in farsi but at least I can read, that's good. I also wanted to say that ghesseh is ba ghaf only maybe you really wanted to say ghosseh. I didn't see any other fault. I really like to farsi ra pas darim and I like to correct the faults when I see them. That's what I did though Negar had already done. It was a nice story but please continue to write in English too. Both of them are very good.
طبق معمول عالی بود. آ لان نوبت پادكست هست
salam shirin joun, mobarak bashe. fogholadeh kare khoubi mikoni, mamnoun. chon midunam ghessehat khouban as alan be baad say mikonam bekhoonam, ama kami yawash hastam.
marieh
شیرین جون،
اولاً که مبارک است انشالله. به امید خدا فک و فمیلت هم سر غیرت می یاد و شروع می کنه.
دوماً که بسی کیفور شدیم از این پست شما. حالا کی بچه دار می شی؟
:-)))
Thanks Anonymous, whoever you are…
خیلی ممنون آقا آرمان.
نگار جان، خیلی ممنون از غلط گیریت. قصه رو غصه که نوشتن واقعا شرم داره ولی وقتی خواجه رو خاجه نوشتم فکر کردم که تازه خیلی هم دارم هنر نمانی میکنم چون به یک مناسبتی یک دفه رفته بود توی سرم که اون یکی خواجه معنی خواجه واقعی، یعنی کسی که مرد نیست رو میده!
شاطر عباس جان، شما همون مامانجون نیستین که اومدین اینجا با اسم مستعار کامنت گذاشتین؟
شازده کوچولو، دم خودت هم قیژ (یا غیژ)! راستی من تا حالا دمت قیژ نشنیده بودم، مجبور شدم از کامیار بپرسم اونم کلی بهم خندید. خلاصه ممنون از این آموزش.
Fak o famil, cheh fekreh khoobi! Manam az in bebad (ageh copyright roosh nazashteh baashi albatteh) ba ejaazeh az in jomleh estefadeh mikonam.
Gazankhan, I think you not being able to read it fast might have something to do with you not being used to this typeface. It is a little strange.
To write in Farsi, I’ve downloaded the Farsi Windows but if you don’t want to do that, you can go this page http://www.pitchup.com/pin2pa/Default.aspx write out what you want in Finglish (or Pinglish) which is Farsi written out in English, then click on translate and then copy and past it onto the comments thingy.
Thanks Mariamusic.
Thanks Ostan
انشاالله به زودی اون رو هم راه میندازیم ؛-) AA خیلی ممنون
Cheh khoob Marieh, khoshhal shodam keh fahmidam Farsi mikhooni. Yani midoonestam baladi vali chon kheili koochik boodi az Iran rafti, fekr kardam shayad digeh aslan hoseleyeh Farsi khoondan nadashteh bashi.
مرسی سیما. امیدوارم که به زودی این اضافه هم سر عقل بیاد و بجای اینکه تمام انرژیشو صرف آباد کردن تورانتو بکنه، یک کمی هم در راه آباد کردن وبلاگستان کوشش کنه که، بقول حافظ (بطریقه شیرین) "اینطوری نشد رسمش" در مورد اون سوالت هم، به قول همون فک و فامیبمون، "بعد از محرّم صفر."
آخ ننه دور سرت بگردم چطور فهمیدی؟
می دونستم از تخم و تره ی سرمدایی. حالا ننه از این جوون موونا چیز یادنگیری ا! یه وخ چش باز می کنی می بینی دیگه نه بر و رو داری و نه حالا و حوصله که ونگ ونگ بچه رو تحمل کنی. تازه اگه حال چیزای دیگه رو هم داشته باشی. حالا خوبه خوبه نمی خواد سرخ و سفید بشی. تو که خودت ته این چیزایی!
ده بجنب ده. دفعه دیگه به خودم خوش خبریش بدی ها. دستم رو به گوشی تلفن خشک نکنی. این قضیه فال حافظ مادرت هم نمی خواد سر تمام کوچه ها جار بزنی . مگه تو یه نوه براش آوردی که سرش گرم باشه؟ به اون کامیار هم بگو یکم بخار داشته باشه دیگه تا بی نسل و اثر نمونه. اینقدر به این چسان فسان اَنتَرنت و مَنتَرنت و آرت و فارت خودتونو آویزون نکنین ننه. یه فردا میاد و هردوتاتون دودستی میزنین تو سرتون که چه روزایی رو از دست دادین.
دیگه بسه باید برم این کله پاچه رو بار بزارم. یاد قدیما افتادم وقتی یه الف دختر بودی و یه جا بند نمی شدی. از اولش هم همیشه می خواستی همه بهت توجه کنن. حالا هم شونصدتا از این صفحه ها باز کردی. بسه دختر. وای برم فکر کنم پروین خانم داره در می زنه. آخه قرار بود بیاد فالتو تو آیینه ببینه. می گم ننه شاید کسی طلسمت کرده.
اومدم بابا اومدم. اووووه دستش رو از روی زنگ بر نمی داره که.... خوب برو ننه برو به فکر بچه باش که این چیزا برای آدم زندگی نمی شه.
rast migi, khundanesh sakhte, ama arsesh dareh. makhsusan waghti ke harfha in tor bamaseh hastan, wa chand teke loghat wa estelah as in post-hat yad migiram ke enghadr ketabi harf nasanam;)
madaret hafez dareh, maman man fal wa tabir be model khodesh, har chandwaght sang misane chon khab dideh (ya as kafsh, chah ab, ya atesh wa gousht!)wa as indjur harfhaye madaret misaneh.. marieh
اصلا میدونی چیه شاطر جون، همه اینا تقصیر این کامیاره بیخودی هم انقد دیگه به من گیر ندین. اگه همون موقع شیش سال پیش که هنوز برا خودم بر و رویی داشتم و خواستگارهای به چه عالیی (از جمله اصغر غصاب، ممد گوش پهن و حسین گوریل) هر روز پشت در خونمون صف کشیده بودن و من از سر بچه گی و نفهمی و انتلک بازی، جفت پاهامو کردم تو یه کفش که الا و للا میخوام زن این عکاسه بشم، شما شعر"من زن عکاس نمیشم
چرا نمیشی؟
کاری که عکاس میکنه، با ناز و وسواس میکنه"
رو برام خونده بودین، میگفتم خب، شما سعی خودتون رو کردین منو از خر شیطون پایین بیارین، من جوونی کردم به بزرگترم گوش ندادم. ولی حالا که نصیحت که نکردین هیچچی، تازه جشن هم گرفتین و کلّی ذوق کردین، درسته که تازه بیاین از بنده طلبکار هم بشین؟ عجب داستانی داریم ها
راستی چه خوشحال شدم فهمیدم توی خونتون دیگه اینترنت دارین، نمیدونستم اینترنت تا توی خود بَرره هم آمده. بالاخره همون "چلغوز آن لاین" رو گرفتین یا رفتین سراغ "جواد نت"؟
Oh oh Marieh, to ham pas khoob bara khodet dargiri ;-) Atash va gousht kheili jaleb bood. Tabireh oon digeh chi misheh?
Khateh in yeh zarreh ajibeh, khondanesh sakht misheh vali bad az yeh modat aadam aadat mikoneh.
خوبه خوبه حالا شد تقصیر کامیار؟ ننه صد بار بهت گفتم شانست گفته بود که این آقا پسر گل اومد درقلباب در خونمونو زد وگرنه معلوم نبود اصغر قصاب (دختر تو که هنوز دیکتت خرابه قصاب ننه نه غصاب) تا حالا چند بار ساطور ساطورت کرده بود. اونم ممد گوش پهن نبود و ممد دماغ پهن بود. خیلی هم دماغش مردونه بود براش اسم در اورده بودن. تو هم که لوس بودی اصلا یه نگاهی به عکسش هم ننداختی. راستی بهت گفتم حسین گوریل دختر مهری اینا رو گرفت؟ نازی رو میگم یادت میاد؟ یه غزال درست حسابی بود. والله خدا شانس بده. حسین گوریل و نازی غزال! خدا جای حق نشسته ننه. حسین گوریل خیلی پسر خوبی بود. تو که اینقدر رو مردم اسم میذاری فکر می کنی خودت چه میمونی بودی؟ این دهن صاحب مرده ی من رو باز نکن شیرین!
نه که خیلی هم حرف گوش کنی تو! شعر که نه مثنوی هفتاد من هم کسی برات بخونه اولا که تا بوق صبح می شینی باهاش کل کل می کنی که بگی حرف خودت درسته بعدشم تاقچه بالا می زاری که طرف حالیش نیست!
ننه نتونستم بهت زنگ بزنم. پروین خانم اومد و رفت. عجب آیینه ای دید برات شیرین. خوب نیست اینجا جلوی همه بگم . بعدا زنگ می زنم ولی فقط گوشی رو بدم دستت که سال دیگه این موقع دیگه باید این ادا و اصول رو جمع کنی محکم به بچت برسی.
اَنتَر نت دارم خوبش دارم تصدقت. هیچکدومشون. رفتم سراغ
شبکه ی بابا کرم . اگه دو تا قر براشون بدی %25 تخفیف می دن. وای ننه نمی دونی چقدر کمرم خشک شده. مردم تا یه دور تابوندمش. اونام فقط %15 تخفیف دادن. حالا دارم برای اشتراک ماه بعد حسابی تمرین می کنم.
کامیار رو سلام برسون ننه. قربونتون. من برم سر تمرینم.
Shirin joon shoukhi bood yaa jeddi? Nafahmidam belakhareh chetor misheh farsi nokteh parroond mesleh jenaab Shaater khaan, ke bejaayeh noon pokhtan kalleh paacheh baar mizareh va tahdid mikoneh!
Horoof bozorg va jodaa az ham dideh mishe rooyeh monitor maa. Vali be har haal mikhoonim digeh, kaar haayeh shomaa raa ke nemisheh nakhoond azizam. Haalaa kaament ham nazaarim gamaan nakonam towri besheh. Aslan mizaarim vaaseh ba'd az moharram safar.
That’s very funny Shater jaan. You know I know who you are, don’t you? And let me just say, I would never in a million years have guessed you sound like that in Farsi! Nice one ;-)
Anonymous jaan, dorost nafahmidam manzooretoon az shookhi bood ya jeddi chi bood vali agar post ro migid, vagheiat keh daasht hala jeddi boodanesh ro nemidoonam!
Man barayeh Farsi neveshtan barnameyeh Windows Farsi ro Download kardam vali agar oon karro nemikhain bokonin, mitoonin inja ham berin http://www.pitchup.com/pin2pa/Default.aspx va hamin Pingilisheh khodetoon ro ke oon bala neveshtin tooyeh oon mostatil sooratiyeh benevisin va bad bezanin tarjomeh kon ta farsish oon paayin biad. Maslan oon commenteh shomaro ke oonja chasboondam in oomad
اننيموس سيد شيرين جون شوخي بود يا جددي نفهميدم بالاخره چطور ميشه فارسي نکته پرروند مثله جناب شاتر خان که بجايه نون پختن کلله پاچه بار ميزره و تهديد ميکنه هروف بزرگ و جداا از هم ديده ميشه رويه منيتور ما ولي به هر حال ميخونيم ديگه کار هايه شما را که نميشه نخوند عزيزم هالا کامنت هم نزاريم گمان نکنم توري بشه اصلاً ميزاريم واسه بعد از مهررم سفر
Hamoontor ke mibinid yek kam iraad dareh vali badan mitoonin ba oon keyboardi ke oon paayineh yek kam bahash baazi konin.
Inkeh neveshteha intori mian bala nemidoonam dalilesh chieh. Shayad beh khattesh rabt dashteh baasheh. Vali agar moshkeletoon bozorgieh horoofeh, mitoonin berin balayeh safeh, too View va bad Text Size va sizeh neveshtaro avaz konin.
شیرین ننه از تو انتظار نداشتم. انداختی تو خرج منو. رفتم دختر مرضیه خانم رو اوردم این انگلیساتو ترجمه کنه.
وا خدا مرگم ننه چرا تا حرف بچه میاد می زنی صحرای کربلا. خوب معلومه که من تورو می شناسم تو هم منو میشناسی . می دونی چیه همچی سرحال نیستی و حال کل کل نداری و یا شایدم ننه کم آوردی!
هفته بعد می خوام یک باطل الطلسم بدم برات بنویسم. پست پیشتازش می کنم باید دو تیکش کنی. یک تیکش رو تو بالش خودت می ذاری یکیشم اول 17 دور دور سر کامیار می چرخونی وبعدش تو بالش اون می ذاری. شب اول باید بالشاتون رو عوض کنین و تا دوازده شب هم حق ندارید بدون بالش بخوابین.
ننه به دلم برات شده اینبار جواب میده.
شاطر جان، هم کم آوردم، همم چون حالا دیگه کاملا داری به اسم مامانجون مینویسی نمیخوام ادامه بدم چون ممکنه به بعضیها بر بخوره. از طرف دیگه هم مادر بزرگ من قیافتا ً یک چیزیه بین سوفیا لورن و اوودری هپبرن و اخلاقا ً هم به کویین الیزابت میگه تو در نیا که من در آمدم و خلاصه این ننه منه بازیها هیچ رقم بهش نمیچسبه ;-)
ننه اینا چه زبونیه نوشتی؟ چرا یه هو تلخ شدی؟ حالا دیگه ننگت میاد مامان جونت برات بنویسه؟
یکی نیست بگه خوب دختر این خودت بودی که دستمو رو کردی. من که با اسم شاطر عباس سر کوچه نوشتم تا فقط خودت بفهمی بعد اونوقت خودت لو دادی.
بعدشم ننه جان من نمی دونم صوفیا لورن یا اینکه لورا صوفین ولی یه صوفی می شناسم که ترکه نه کرده و نه لره.
خوب ننه جان اگه می خواستی به دوست و آشناها بگی مامانجونت ملکه است چرا اهل محل رو رو کردی و اصغر قصاب و ممد دماغ پهن و حسین گوریل رو وسط آوردی . بالاخره همه جا آشنا پیدا میشه ننه. ولی من دهنم سفته ننه. تازه به به پروین خانم هم گفتم به احدی نگه که فال آینه ات رو گرفتم. خوبه دیگه راحت شدی.
ننه مواظب خودتون باشین. من که از این راه دور کاری جز دعا از دستم بر نمیاد. در پناه خدا. الهی دست به هرچی می زنین طلا بشه ننه.
Aay gofti Ali-Goli, aay gofti ;-)
Post a Comment
<< Home