دیروز که داشتم میرفتم شهر، وسطای راه یه دفه یه چیزی تو پیاده رو توجه مو به خودش جلب کرد. رفتم جلو ببینم چیه دیدم یه باله؛ یه بال پرنده. یه پرنده کوچیک با پرای زرد و سیاه. یه دفه مورمورم شد. آخه من قبلا هم گفتم که با پرنده زیاد میونه ای ندارم ولی فکر میکنم بخاطر این باشه که هر وقت یه پرنده میبینم، خاطرات خیلی ناراحت کننده ای برام زنده میشه. البته از اینکه کفترها خیلی پررو هستن هم حرسم میگیره ولی بیشتر مشکل من باهاشون همون صحنه های خیلی فجیع بچه گیه که هر بار یه کفتر میبینم فورا مثل فیلم در مغزم نمایش داده میشن و حسابی حالمو میگیرن. صحنه ای که میبننم اینه:ل
یازده دوازده ساله هستم. تابسونه. رفتم خونه عموم و با پسرعموم، نادر خوش و خرم رفتیم توی حیاط که با
جویی (جرمَن شِپرد گنده نادر که هر دو عاشقش بودیم) بازی کنیم.ل
از پشت حیاط یه صداهایی میاد. از لای درختا سرک مکیکشیم. میبینیم که یک جایی به مساحت تقربا ده مترمربع، همش پر شده از پَرهای سفید و قرمز از خون. منبع تمام این خون و پرها هم؛ یک کبوترسفید، با بالهای شکسته و شکم پاره، هنوز داره اون وسط بال بال میزنه و خون و پر به این ور و اونور میپرونه. جویی هم خیلی با افتخار اونجا وایساده که "حظ میفرمایید چه شکاری براتون کردم؟ تحفه نا قابلی است البته. نقشه داشتم مرغ سیاه براتو بکشم ولی متاسفانه، بقول معروف ایمکانات نبود و من دیگه به همین کبوتر سفید بسنده کردم."ل
در حالی که من در کار آفرین گفتن به خودم بودم بخاطر اون وسط بالا نیاوردن، بیچاره نادر یه سری تکون داد و رفت از کنار دیوار بیل رو ورداشت آورد. ازش پرسیدم "چیکار میخوای بکنی؟" گفت "باید راحتش کنم دیگه." خیلی با تعجب پرسیدم "تو باید اینکارو بکنی." گفت "خب پس کی بکنه؟ سگ منه دیگه، مسئولیت کارهاش هم با منه."ل
دلم واقعا برای نادر سوخت. آخه ما هر دو عاشق تمام حیوونا بودیم و میدونستم که این کار باید خیلی خیلی براش سخت باشه.ل
شاید چون ما اومده بودیم اونجا ترسیده بود یا نمیدونم چی ولی به هر حال کبوتره یه دفه جنبشش خیلی بیشتر شده بود. گفتم"نمیشه همینجوری ولش کنیم شاید خودش بره؟" من هنوز یه ذره تو اون حالت بچه گی بودم که فکر میکردم اگه به رو خودت نیاری و یه کاری رو نکنی، بالاخره یه بزرگتری یه موقعی میاد برات میکنه. نادر گفت "آخه نمیتونم ولش کنم، حیوونی داره زجر میکشه."ل
منکه رفتم یه ذره اونور تر وایسادم چون اصلا تحمل دیدن کشته شدن یه پرنده با بیل رو نداشتم.ل
نادر که برگشت معلوم بود حالش خیلی گرفته اس. گفت که قبلا هم چند دفه مجبور شده از این کارا بکنه ولی خب میتونستم حدس بزنم این یه کاریه که آدم هر چقدر هم بکنه لابد هیچوقت براش عادی نمیشه.ل
خوشبختانه سگ خودم کِلاچ (به معنی خال خالی در زبان رشتی) که یک طرفش نجیب زاده بود و یک طرفش (بقول باباجون) جوب داگ، از اونجایی که قِر و فرش بس زیاد
بود (انقدر که مامانم اصلا قِرتاج صداش میکرد) و خیلی هم انتلکچوال بود و مثلا اگه یکی پیانو میزد، خیلی مودبانه میشست گوش میکرد و وسط آهنگ دم هم حتی تکون نمیداد که مبادا یارو حواسش پرت شه، هیچ تو کار شکار و از این حرفا نبود و در نتیجه من هیچوقت مجبور نشدم موجودی رو با با بیل در مخش کوبیدن راحت کنم. انقدر کلاچ سگ با وقاری بود که بعضی وقتا فکر میکردم اگه گاهی وقتی شکاری هم میکنه لابد بعد هم قشنگ پَر مَرا رو جمع میکنه میریزه تو کیسه زباله میذاره جلو در که یه وقت مزاحم کسی نشه!ل
فقط یه بار رفتم تو حیاط دیدم یه کله گنجیشک اونجا افتاده. همین، فقط یه کله بود. تمام دور و ورش نه یه قطره خون دیده میشد نه یه پر یا چیزی دیگه. همینطور که مشغول ناراحت شدن و مو به تنم سیخ شدن بودم، یه دفه کلاچ اومد خیلی خونسرد کله رو گرفت به دهنش و رفت بطرف باقچه. اولش یه ذره جیر و ویر کردم که "برگرد اینجا، کله رو کجا میبری؟" ولی خوشبختانه کلاچ که عقلش از من خیلی بیشتر بود هیچ اعتنایی به ننه من غریبم بازیهای من نکرد و همینطور به کار خودش که کندن زمین و بعد هم چال کردن کله بود ادامه داد. خلاصه همون یک بار بود که بنده در حیاط پرنده مرده دیدم که اونم کلاچ خان خودشون زحمت مراسم تدفینش رو به عهده گرفتن. به احتمال قوی این گنجشک کشی اصلا کار کلاچ بیچاره هم نبوده، یه گربه ای چیزی لابد این کارو کرده بوده بعد هم یه کلاغی چیزی آورده بوده انداخته بوده اش تو حیاط.ل
بهرحال آقا کلاچ هرجا هستی روحت شاد. ببخشید اگه من در زندگیت همیشه اونقدی که باید بهت نرسیدم و بعد هم آخر عمری ولت کردم اونجا و خودم اومدم فرنگستون. تو همیشه برای من هم سگ و هم دوست خیلی خوبی بودی. فکر کنم اگر بهشتی برای سگها وجود داره حتما همونجا باشی. برات همیشه ظرفی پر از تلید کله مرغ با یه مقدار از اون سسهای سالاد
مامانجون (که با مایونز و آب نارنج درست میکردن و تو خیلی دوست داشتی) آرزو میکنم و یک پارکینگ خیلی بزرگ پر از ماشین که هر وقت عشقت کشید بری چرخاشون رو یک
آبیاریی (به نوع خودت) بکنی و یک نفر که هر وقت حوس کردی، خوابهای طلایی رو رو پیانو برات بزنه.ل
حیاط بدون تو خیلی خالیه
به من سلام برسان
شیرین