Tuesday, June 27, 2006

من اصولا با پرنده جماعت زیاد میونه ای ندارم. مخصوصا این پرنده های فرنگستون که اگه روشون بدی میخوان بیان روی کله آدم، تخمگذاری هم بکنن.ل
توی این انگلیس یخیده با این هوای گندیده اش دو روز تو سال آفتاب میشه آدم میگه به به برم بیرون برای خودم یک صفایی بکنم. بعد میری یه جا بیرون بشینی یه چیزی بخوری که سر و کله بر و بچه های مفت خور پیدا میشه.ل
واقعا که بعضی از این کفترها بیش از اندازه پررو و وقیح ان. بابا، انسانی گفتن، اشرف مخلوقاتی گفتن. نخیر، انگار نه انگار. بابا ما صدتا مثل تو رو میبریم لب چشمه، تشنه که برشون میگردونیم هیچچی، تازه نسلشون رو هم منقرض میکنیم. اگر رومون بدن تازه همدیگر رو هم قتل عام میکنیم و بعد هم تمام زمین رو با خاک یکسان میکنیم. حالا درسته که الان که رومون ندادن ما به نیم بند کردن مغزخودمون با تلفن همراه و مچاله کردن ریه هامون با سیگار و گندوندن کبدهامون با مشروب و کشتن اونهایی که از ما خیلی دور هستن بسنده کردیم ولی بازهم دلیل نمیشه که شما نیم وجبیها که در تمام طول تاریخ بغیر از چندتا نامه که چندصد سال پیش اینور و اونور بردین و اون داستان "طیرا ابابیل" که (بازهم خیلی سال پیش) یه مقدار سنگ ورداشتین بردین زدین توی سر ملت، دیگه هیچ عملی انجام ندادین، اینطوری پررو پررو بیاین جلو که "ساندویچ برسان، نگرانم"ل


رو که نیست، سنگ پای قزوینه.ل

Thursday, June 22, 2006

بقول پیتر فالک (یا بهتر بگم بقول دوبلری که به جای پیتر فالک در فیلم معجزه سیب حرف میزد)، "آخ ِبه که دردِ خودِ بگویم چه کنم چه چاره سازم."ل
آخه این چه وضعیه بابا یعنی ما حتی آنگولایا رم نمیتونیم بزنیم؟ ریسیست بازی در نمیارم ولی آخه امسال مگه خیر سرمون قرار نبود تیمون خوب باشه؟ گفتن پرتقال قویه ولی در مقابل مکزیک و آنگولا شانس زیاد داریم. در بازی مکزیک که هیچ گلی به سر خودمون نزدیم. گفتیم خب اشکال نداره، تمام امید تیمون؛ آقا زندی نصفه آلمانی تو بازی نبود، علی دائی هم که قربونش برم مثل اینکه قبل از بازی مادرش بهش گفته بود "علی به خدا قسم اگه تو این بازیا هم باز بخوای بری یه رکورد دیگه بشکونی و باعث بشی این نویسنده ها و
عکاسای "ترینها"ل(گِنِس بوک آو رکوردز). هی بخوان باز بیان اینجا پشت در صف بکشن و زندگی رو به ما سیاه کنن، دیگه نه من نه تو. تو در و همسایه دیگه آبرو برامون نذاشتی. خلاصه بگم این خط، این هم نشون؛ به مرتضی علی اگه یه گل دیگه بزنی، عاقت میکنم."ل
ایندفه دیگه دردمون چی بود؟ زندی که از اوّل تو بازی بود. دائی هم که بعد از اینکه سر بازی پرتقال تنبیه شده بود و تمام بازی رو روی نیمکت نشسته بود، ایندفه ترگل و ورگل، با موهای آب شونه کرده و نگاهی مصمم (که باعث میشد آدم فکرکنه ایندفه دیگه به مادرش گفته "ننه این قرتی بازیها رو بزار کنار. خوش نداشته باش در بازگشت به وطن بجای گلایل و میخک از جگرگوشه ات با تخم مرغ گندیده و گوجه فرنگی لهیده استقبال بشه.") وارد زمین شد. ولی بازم هیچ خبری نشد.ل

میخوام بگم خوب بود هر دو تیم به بدی هم بازی میکردن، آدم اونقد ناراحت نمیشد که چرا ما انقد بد بازی میکنیم، ولی از یه طرف هم دیگه هر دو انقد بد بودن که آدم اصلا حوصله اش سر میرفت. این یکی بجای هم تیمی خودش پاس میداد به آنگولاییه، تا میومدی عصبانی شی و فحّاشی به تلویزیون رو شروع کنی که آخه این چه جور پاسکاریه پسر خوب، میدیدی اون آنگولاییه ام برگشت دوباره پاس داد به اینا! بقول بابام، یکی از یکی زَرَنجتر! و باضافه اون یکی هم از یکی نازک نارنجی تر. آی اینا خوردن زمین، آی اینا ملّق شدن، آی اینا دستشون اوف شد رفتن به داور شکایت کردن "آقا اجازه، آقا اجازه، اون آنگولاییا با لقد زدن تو سر ما، خیلی درد اومد. اسمشون رو تو بدها نمینویسین؟ همون آنگولایی گندهه بود آقا که جلو زلفاشو چارتا گیس بافته." آنگولاییها هم هیچ دست کمی از اینا نداشتن و مطمئنم که متّصل از اونطرف چغلی اینارو به داوره میکردن ولی من متاسفانه چون آنگولایی بلد نیستم نمیفهمیدم چی میگن. داور هم که چون نه فارسی بلد بود نه آنگولایی، از هفت دولت آزاد بود و همینجوری فقط میدید که هی برانکاردِ که میاد توی این زمین و میره و به دستیارش پچ پچ میکرد که "حتی توی فیلم سِیوینگ پرایوت رایان هم انقدر زخمی ندیده بودم که امروز توی این زمین دیدم."ل
چی بود بالاخره ما نفهمیدم، بازی کنان این دو تیم همه پوکی استخوان داشتن؟ یکی از کنار اون یکی رد میشد بادش میگرفت به اون یکی یکدفه میدیدی جفتشون خوردن زمین نفری چهارتا ملق هم زدن! اون برزیلی، آرژانتینی اینا هستن، برا یارو جفپا میگیرن ده تا ملق میزنه، آخ که نمیگه هیچچی، تازه بلند
میشه (توپ هم که انگار با سیریش به کفشش چسبوندن هنوز رو پاشه) میددوه میره بقیه بازیشو میکنه. خیلی خب شاید یک ذره اگزژره کردم ولی آخه خداوکیلیش کولی بازی هم حدّی داره. مردای گنده!ل

فقط یک نفر آدم حسابی بود توی این تیم ما، اونم بیچاره این مهدوی کیا بود. عجب بازیی میکنه این مرد، بیچاره یک تنه در مقابل تمام این آنگولاییا وایستاده بود. ولی خب تنهایی میتونست چیکار کنه بدبخت. نزدیک بود تلف شه جوون مردم انقدر که از اینور زمین دویید به اونور زمین. خدا یک در دنیا صد در آخرت بهش عوض بده که اگه این شیرمرد توی تیم ما نبود ما دیگه له و په میشدیم.ل

Monday, June 19, 2006

این مادر بنده عاشق دلخسته جناب حافظ شیرازیه. بیشتر ایرونیها اینطوری هستن البته ولی جریان این مادر بنده فرق میکنه، به قول معروف، یه چیزی میگم یه چیزی میشنوی. این علاقه عجیب غریب این خانوم به این آقای شاعر هم از اونجایی شروع شد که ایشون یک روز تصمیم گرفتند که بهترین راه مبارزه با بیماری آلزایمر همانا کارکشیدن از مغز و حفظ کردن اشعار شاعران میباشد. این شد که رفتن و دیوان حافظ رو از توی کتابخونه ورداشتن آوردن گذاشتن روی میز، عینکشون رو هم با دستمال پاک کردن زدن به چششون بعد هم نشستن جلوی کتاب و حالا نخون و کی بخون. ل

این روزها اگر سعادت این رو داشته باشید که حدود سه چهار ساعتی رو با مادر اینجانب بگذرونید، حاضرم شرط ببندم که این بانو در طول این مدت حداقل دوبار، حالا به هر دلیلی مثلا ل(حالا یا شمارو راضی کرده که براتون یک فال حافظ بگیره یا مثلا تا شما رفتین دستشوئی، عین این معتادا که جنس بهشون نرسیده، فوری پریده رو حافظ) عینک نصفه ش رو از جلد نقره ایش بیرون میاره و به همون کتاب حافظ کهنه عزیزش که الان سالهاست که دیگه به جای لم دادن توی کتابخونه اتاق خواب و سربسر گذاشتن با جامع التواریخ و خندیدن به پیر حسین خراسانی و جیرغامیشی کردن با رباعیات خیام، همیشه روی نیم دیواری ای که بین آشپزخونه و سالنه به حالت خبردار ایستاده، رجوع میکنه و از اونتو چیزی میخونه. ل
دیگه هر اتفاقی هم که توی خونواده بی افته که دیگه هیچچی؛ خانوم فوری میرن سراغ حافظ. حالا یکی مریض شده، یکی با دوست پسرش بهم زده، یکی داره عروسی میکنه، یکی شست پاش رفته تو جیب بقلش، مادر بنده قبل از هر کار باید یک فال بگیره. اگر فالش خوب در اومد که فوری زنگ میزنه به طرف مربوطه و شعر رو با آب و تاب براش میخونه و اگر لازم باشه معنی هم میکنی تا طرف حسابی کیفور بشه. بعد هم در اوّلین فرصت زنگ میزنه به من تا گذارش فال خیلی عالی فلانی رو به من هم بده. اگر هم یک وقت فال یکی بد در بیاد، دیگه شعر خوندن برای طرف رو درز میگیره و یکراست زنگ میزنه به بنده. ل
حالا این رو داشته باشید. ل

از اونجایی که توی خوانواده ما من جزو معدود کسانی هستم که ازدواج کرده ام، و از اونجایی که شش سال هم هست که مزدوجه بودم که معنیش اینه که دیگه صد در صد دوره ماه عسل رو پشت سر گذاشته ام و دیگه نمیتونم بهانه بیارم که حالا میخوایم یه مدت خودمون دو تا باشیم و از این حرفا، مدتیه که عده ای همینجوری منتظر نشستن که بالاخره بنده و آقا کامی یک حرکتی به خودمون بدیم و یک بچه بیاریم. ل
مامانجون بیچاره که همینجوری سالهاست منتظر نشستن ببینن بالاخره یکی از این نوه های تنبل یه نتیجه براشون میاره یا نه. ماهام که هیچچی، همینطوری صاف صاف میریم میایم هیچ عملی هم انجام نمیدیم. ل
یه بار یادمه خیلی سال پیش، فکر کنم بیست و یکی دو سالم بیشتر نبود، یه تابستون که برگشته بودم ایران یه روز رفته بودم خونه مامانجون. مامانجون داشتن میرفتن تو آشپزخونه چائی بیارن منم دنبالشون راه افتاده بودم داشتم حرف میزدم. گفتم "راستی مامانجون منم دیگه مثل شما آب جوش میخورم." ( آخه مامانجون خیلی وقتا به جای چائی آب جوش میخوردن من هم این کاررو ازشون تقلید کرده بودم و مشتری شده بودم.) یه دفه با یه حالت خیلی هیجان زده ای برگشتن طرفم و همینطور که یک بار خیلی مهکم دستاشونو بهم زدن گفتن "اِوا، آبستن شدی؟"ل
حالا اینکه کجای جمله "راستی مامانجون منم دیگه مثل شما آب جوش میخورم." ممکنه باعث بشه یک نفر فکر کنه که طرفش حامله اس، یا اینکه اصولا این درسته که بعد از اینکه یک نوه بیست و یکی دو ساله بی شوهر در یک مملکت اسلامی خیلی راحت بگه "راستی مامانجون منم دیگه مثل شما آبستن شدم." مادربزرگش انقدر هیجان از خودش نشون بده و کف بزنه و تشویق کنه و هم بعد که فهمید جریان رو اشتباه فهمیده تازه کلی لب ولوچه ور بچینه و گلگی کنه که "پس شما تنبلا بالاخره کی یه بچه کوچولو میارین؟"، بماند. ل
مامان کامیار، هماجون هم که از اونطرف همینطوری منتظر نشستن. یه بار بهشون زنگ زده بودم، خونه نبودن (فکر میکنم این جریان مال هماجون بود ولی احتمال هم داره که خاله ام یا شاید هم دوباره مامانجون بودن) پیغام گذاشته بودم که بهم زنگ بزنن یه خبری دارم. تا رسیده بودن فوری بهم زنگ زده بودن که چی شده. من وقتی خبرم رو که بنظرم خوب هم بود بهشون دادم، یه دفه احساس کردم که انگار همچی وا رفتن. گفتم چیه؟ چیزی شده؟ گفتن "نه. فکر کردم خبرت اینه که حامله شدی." ل
اینم از این. ل
مادر بنده هم که دیگه هیچچی؛ هم عاشق بچه اس، همم من تنبل تنها فرزندشم. بیچاره زیادم چیزی نمیگه. همینجوری فقط چپ میره راست میاد، یه فال حافظ میگیره
تا نصفه شب حال میکنه
بسکی مزخرف میبافه آدمو بی حال میکنه
رئئیس جنّا زیر خاک، چاکره شه، مخلصشه
وای از اون موقعی که یه جنّی رو گیر بیاره
هی جار و جنجال میکنه، ورد میخونه، فوت میکونه، سوت میکشه
دور خودش با نُک یک چاقوی تیز... ل
آخ آخ ببخشید، یکدفه شهر قصّه ام زد بالا. حالا بگذریم. روباه، ملا شده بود، بچه هارو درس میداد "بَدّویین، تنبلای بی سُوات..." حالا ایندفه دیگه واقعا بگذریم. م
این مادر بنده خلاصه چپ میره راست میاد، یه فال حافظ میگیره. حالا اینکه تا حالا دقیقا بیچاره چندین هزار بار گفته،ل"ای خواجه حافظ شیرازی، تورو به اون قند و نباتت که بهش مینازی" (یا هر چی که میگن وقتی فال میگیرن) و این کتاب رو به نیّت حامله شدن من باز کرده، فقط خودش میدونه و خدا و خود آقا حافظ. ل

حالا این سفر آخر که رفته بودیم ایرون، یه روز که داشتیم از کوه برمیگشتیم، یه دفه دیدم مامانم غیب شد. بعد از یه مدت دیدم بدو بدو داره از اون دور میاد دو تا فال حافظم (از این پاکتیا) دستشه. گفت "یکی برا خودم گرفتم، این یکی رم برا تو نیّب کردم." بعد هم با یکی از اون لبخندهای معروفش که باعث میشه چشماش دیگه تقریبا به حالت بسته در بیان، ادامه داد که "نیّت کردم ببینم کی حامله میشی." منم یه لبخندی زدم و در حالی که توی دلم از یه طرف داشتم میگفتم صنّار بده آش، به همین خیال باش و از طرف دیگه ام انقدر دلم برای این حافظ پرستِ نوه دوست سوخته بود که اگه امکانش بود، همونجا وسط میدون سربند، خِر کامیار از همه جا بیخبر رو که یک ذرّه جلوتر داشت خوش خوشک برای خودش میرفت و همینطور که با بابام گپ میزد، از الاغهای مختلف هم پُرتره مگرفت رو بگیرم و کار رو یکسره کنم، شروع کردم به باز کردن فالم. ل
همینطور که داشتم یک بار فالم رو توی دلم میخوندم، وسطاش که رسیدم یکدفه از شدّت خنده و تعجّب، ناخودآگاه (بدون دخالت دست :-) یک صدایی از خودم در آوردم که شبیه یک چیزی بود ما بین خنده کفتار و پارس سگ! ل
مامانم از اون طرف مشغول بود به پاکت خودش. البته ظاهرا، چون در حقیقت شیش دنگ حواسش به فال من بود. از نگاهش میفهمیدی که دلش داره غنج میره که ببینه تو فال من چیه و همینجوری داره دعا میکنه که مثلا یه چیزی تو این مایه ها در بیاد: ل
الا یا ایها الدختر بیا ماتهت خود همکش
یکی طفلی مهیا کن که اینطوری نشد رسمش
اگر خود این نمیخواهی برای حافظت چون کن
که من از دست این مادر سرم افتاده در گردش

این شیحه کشیدن ها و پارس کردن های من رو که شنید دیگه طاقت نیاورد، گفت "چیه؟ چی نوشته؟" ل
منم نه گذاشتم نه ورداشتم، همونطور شیحه کشان، بلند بلند شروع کردم به خوندن فال: ل
گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد
بسوختم در این آرزوی خام و نشد
بلا به که گفت شبی میر مجلس تو شوم
شدم به رغبت خویشتن کمین غلام و نشد

اینم معنیش که یکوقت نکنه سوءتفاهمی پیش بیاد یا مردم خیلی خوشبین تمام این "نشد" ها رو برا خودشون "بشد" تعریف کنن. در ضمن من دارم عین همون مطلب روی فال رو (که ظاهرا توسط یک شخصی نوشته شده که با نقطه ته جمله یا یک پدر کشتگی داشته یا خلاصه به هر دلیلی باهاش حال نمیکرده) اینجا میارم که خیانت در امانت نکرده باشم. اگه بنظرتون یک کم عجیب میاد دیگه به خوبی خودتون ببخشید: ل
به کاری که غیر ممکن است پافشاری نکن، این خیال عبث و بیهوده است گاهی کارها جور در نمیآید بنابراین نباید در چنین موارد به زور متوسّل شد این کار مثل مشت بر سندان کوبیدن است، پس بهتر است که راه و روشت را عوض کنی، در کارها همیشه از خدا کمک بگیر

بعله؟ اینه رسمش آقا حافظ؟ آدم (به قول خارجیها) با "نامبر وان فن اش" اینطور تا میکنه؟
به قول باباجون "ما نمیدونیم."ل